Saturday 3 November 2007

رولت سبز انقلاب

ميدان انقلاب فراخ ترين عرصه ابهام و انفجار و ازدحام بود. صبح به صبح مادرها لاستيكى هاى ما را تميز و محكم مى بستند، با چند پوشك و كهنه اضافى در كيف، و ما را به نيش مى كشيدند تا دور ميدان انقلاب. ميدانى كه هميشه جوان هايى با صورت هاى نقاب بسته، يقه هاى پهن و عينك هاى قاب درشت كائوچويى پشت گونى هايشان سنگر گرفته بودند. محصول روز ما پر كردن لاستيكى هايمان بود و سهم مادرانمان فرياد. و ما زبانمان با آهنگ دكتر على شريعتى ، معلم شهيد ما باز شد. پيش از آن كه آب را درست ادا كنيم با آهنگ معلم شهيد ما شعار داده بوديم. و باز وضع ما بهتر بود از كسانى كه زبانشان با 'زد' باز شده بود. بمب ها روى بام ها مى افتاد و شيشه ها مى لرزيد. مردم نقطه اى را با دست نشان مى دادند و اين سان بود كه نسلى به جاى بابا زبانش با 'زد' باز شد

و بعد ميدانى به نام انقلاب ساخته شد، رولت سبز رنگى كه دور خود پيچيده بود و نقش دهان هايى پر فرياد روى سنگ هاى آن نيمه برجسته بود

و بعد نسل لاستيكى به پا آن قدر دود ساخت كه رولت سبز انقلاب لجنى شد و نقش هاى برجسته اش محو

و ناگهان يك روز ميدان انقلاب با آن همه فرياد و لاستيكى و آهنگ دكتر على شريعتى خراب شد. دورش را صفحه فلزى سبزي گرفتند و وسط ميدان را كندند. نسل لاستيكى به پا مترو و اتوبوس و پاركينگ مى خواست. ترديدى در كار نبود. رولت سبز خراب شد و تا چند وقت ديگر ايستگاهى به جاى آن سبز خواهد شد. كاش كسى كه اين كار را مى كند كمى ذوق داشته باشد. كاش چيزى جاى رولت سبز بگذارد كه بشود يك دقيقه نگاهش كرد. چيزى كه گوشه اى ازآن نقشى از مردهاى سيبيلو با يقه هاى پهن يا مادرهاي ساده دل ما پنهان باشد. اما شك من در آن است كه نسل لاستيكى به پا اين سر سوزن ذوق را هم داشته باشد. حكما كپه اى سيمان خواهد ساخت با درهايى تنگ كه نه مردم از آن رد مي شوند و نه نقشى از سيبيلوها رويش هست

Sunday 21 October 2007

رهروان فردوس برين

حتما كسانى كه در تهران زندگى مى كنند تاكسى هاى جديد را ديده اند، چيزى بين مينى بوس و ماشين شخصى با ده نفر ظرفيت. نام يكى از شركت هاى تاكسى رانى نظرم را جلب كرد: رهروان فردوس برين. شما مى توانيد در يك ون نقره اى سوار شده و در معيت ده نفر از ديگر مومنان از رهروان فردوس برين باشيد. گاه اين همسفران خود پديده هاى قابل مطالعه اى هستند. امروز يكى از همسفران من در راه فردوس برين گفت ترافيك تهران فقط يك راه حل دارد و آن هم دو طبقه كردن تمام خيابان ها است. پيشنهاد سنگين تر از آن بود كه بشود جواب داد. حكما دوست ما به بخش مراقبت هاى ويژه فردوس برين مى رفته. گاه در سفرتان به فردوس برين خواهيد ديد كه برخى از نقاط خيابان شلوغ تر از ساير جاها است. اين جا مكان هايى است كه برخى از حوران فردوس برين كه به هر دليل به موقع به فردوس برين نرسيده اند منتظر ايستاده اند تا با يكى از رانندگان حداقل تا پشت ديوارهاى فردوس برين بروند. بر احساس، نبوغ و پاچه خوارى كسى كه نام يك شركت تاكسى رانى را رهروان فردوس برين مى گذارد درود مى فرستم

Wednesday 17 October 2007

ارنست رنان و هويت ما

چند شب پيش داشتم كتاب سيد جمال الدين اسد آبادى و تفكر جديد نوشته دكتر مجتهدى را مى خواندم. مقاله سوم كتاب گزارش و تحليلى است از سخن رانى ارنست رنان در سال 1883 در دانشگاه سوربن كه متن آن بعدا در يكى از روزنامه هاى فرانسه چاپ مى شود، و سپس پاسخ سيد جمال الدين به ارنست رنان. عنوان سخن رانى رنان " اسلام و دانش" است كه رنان در آن برداشت خود از رابطه اسلام و دانش را طرح مى كند. در اين جا به محتواى اين سخن رانى و پاسخ سيد جمال كارى ندارم و مى پردازم به يكي از جملات رنان

تاثيرى كه اسلام در ذهن اينان [مسلمانان] مى گذارد چنان قوى است كه تمام اختلاف هاى نژادى و ملى در نزد آن هايى كه به اسلام مى گروند از ميان برداشته مى شود. بربر و سودانى، سيركسى و افغانى، مالى و مصرى و نوبه اى كه اسلام آورده اند ديگر بربر و سودانى و مصرى و غيره ... نيستند، بلكه فقط مسلمان اند. ايران استثنا است، اين كشور استعداد و نبوغ شخصى خود را نگه داشته است. ايرانيان بيشتر شيعه هستند تا مسلمان

راستش اين جمله من را به فكر واداشت. زياد شنيده ايم كه خود ما ايرانى ها خودمان را تافته جدا بافته اى از ديگران مى دانيم و افتخار به تاريخ پيش از اسلام يا تفاوتمان با اعراب مى كنيم. اما اين بار نخست بود كه مى ديدم يك غربى هم در اين آتش مى دمد و ايرانى بودن به عنوان يك مليت را چنان با مذهب تشيع پيوند مى زند كه حاصل آن حتى بر مسلماني ايرانى ها هم مى چربد

نمى دانم از شنيدن چنين تحليلى خوشحالم يا نه. اما يك چيز من را مشكوك مى كند. نكند حتى همين پز به گذشته تاريخى ما هم رهاورد شرق شناساني است كه در احوال ايران كندكاو كرده اند. نكند همين هويت نيم بند و مجزايى كه بسيارى از ما براى خودمان قايليم و بر اساس تمايز عرب/عجم و مسلمان/شيعه بنا شده هم محصول همين قرون اخير باشد و لابلاى تفاسير و تحليل هاى شرق شناسان مثل هزار ايده و فكر ديگر در دوره جديد به منظومه فكرى ما وارد شده باشد. كسى مى داند از كجا مى شود نمونه اى اصيل تر و تاريخى تر از بطن سنت و تاريخ ايران يافت كه پيش از آشنايى ما با انديشه هاى جديد هويت ما را بر اساس تمايز با ساير مسلمانان تعريف كرده باشد. به نظرم حرف رنان جاى بحث و سوال دارد

سمينارهاي فلسفه تحليلي

پژوهشكده فلسفه تحليلى در مركز تحقيقات فيزيك نظرى برنامه سخن رانى هاى فصل پاييز خود را اعلام كرده و ظاهرا يكى از آن ها هم تا حالا برگذار شده است. در اين جا ليست آن را مى توانيد ببينيد. من هم يك صحبت دارم در 21 آبان تحت عنوان " وحدت علم و تحليل يك لايه از ويژگى ها". (البته نام كوچك من در ليست اشتباه چاپ شده، ولى منظور همين بنده است.) براى كسانى كه علاقمند اين بحث ها هستند بايد مجموعه سخن رانى هاى خوبى باشد

Sunday 14 October 2007

وقتي فين مي كني به احساس دستمال فكر كن

در پى معنا كتاب كوچك و جمع و جورى است در حدود صد صفحه نوشته تامس نيگل كه توسط سعيد ناجى و مهدى معين زاده به فارسى ترجمه شده و نشر هرمس آن را منتشر كرده است. كتاب در واقع درآمدى است براى آشنايى با فلسفه، اما با ساير كتاب هاى مشابه چند فرق اساسى دارد. يكى اين كه كلا در پى تعريف كلى و عمومى فلسفه نيست و يك راست مي رود سر بررسى نه موضوع كه مى توانند منبع ايجاد سوالات فلسفى باشند. موضوعاتى مثل درستى و نادرستى اعمال، رابطه ذهن و جسم، عدالت، مرگ و معناى زندگى

اما نكته اى كه كتاب را خاص مى كند آن است كه نيگل در اين اثر هيچ پاسخى به مسايل عرضه نمى كند. حتا به ندرت هم مى توان اسم مكاتب فلسفى را در كتاب ديد. كل كتاب تامل و بحث هاى مفهومي است كه هدف آن صرفا بررسى موضوع از زواياى مختلف و تامل فيلسوفانه اما خارج از چارچوب هاى رايج در باب مسايل است. به عبارتى كتاب فقط مى كوشد طرح مساله كند و از اين حيث با اكثر آثار ديگر در اين رده فرق مى كند

از اين دو جمله در كتاب خوشم آمد: " از كجا مى دانيد وقتى در دستمال كاغذى فين مى كنيد، هيچ احساسى در آن دستمال ايجاد نمى شود." و" شما به اندازه اى كه از درون به نظر خودتان مهم جلوه مى كنيد، از بيرون اهميت نداريد. از منظر بيرون شما اهميتى بيش از هيچ كس ديگر نداريد". ويراستار كار آقاى ملكيان است و در فصول آخر با چند پاورقى سعى كرده در بعضى جاها زهر كلام نويسنده را در باب بى معنى بودن زندگى يا در باب مرگ بگیرد

Wednesday 10 October 2007

يوسفعلى ميرشكاك و فلسفه تحليلي


يوسفعلى ميرشكاك پديده جالب و اكثر اوقات مفرحى است. چه زماني كه پته شاملو را بر ملا مي كند، چه زمانى كه مقاله در مورد فرديد مى نويسد و سيدنا الاستاد مى گويد، چه وقتى كارشناس فيلم فقر و فحشاى ده نمكى مى شود و وسط دود سيگار كه از لاى انگشتانش از زير تصوير وارد كادر مى شود در مذمت دود آلود بودن تهران مى گويد، و چه حالا كه در باب چه گوارا نوشته است. اكثرا هم مى شود از لابلاى صحبت هايش چيز هايى براى فكر كردن پيدا كرد، نه از بابت عمق زياد مطلب ، بلكه از بابت افراط و تفريطى كه عمدتا در كارش هست

من در اين جا كمى در مورد اين جمله او فكر مى كنم: من با این که هیچ نسبتی با ایدئولوژی مطرح شده در سخن رانی های چه گوارا ندارم، شخص او را بسیار دوست می دارم. آموزگار مبارزه ی آزادی بخش من حضرت اباعبدالله الحسین علیه السّلام است، اما تردید ندارم که اگر چه گوارا در سال شصت و یک هجری و در میان مسلمانان می زیست، بی درنگ به یاری آموزگار شیعیان می شتافت، زیرا آزاده بود به همان معنایی که مولای ما اباعبدالله مطرح کرده است

گويندگان عادى زبان نيز از اين دست جملات در زبان محاوره زياد به كار مى برند. جملاتى از اين قبيل كه اگر جرج بوش دست به حمله به عراق نمى زد كس ديگرى اين كار را مى كرد. يا آن كه اگر احمدى نژاد رئيس جمهور نمى شد، هر كس ديگرى هم كه مى شد بنزين را سهميه بندى كرده بود. به اصطلاح فنى اين ها را شرطى هاى خلاف واقع مى گويند. چرا كه هم جملات شرطى اند و هم بر خلاف آن چيزى هستند كه در واقعيت رخ داده است. مثلا در واقعيت بوش دست به حمله به عراق زده است و احمدي نژاد هم رئيس جمهور شده است

يك سوال مهم آن است كه درست يا نادرست بودن اين جملات را چطور بايد بررسى كرد. مثلا اين شرطى خلاف واقع كه اگر من دست به سيم برق زده بودم خشك مى شدم (در حالى كه اين كار را نكرده ام) جمله اى درست است، اما اين شرطى خلاف واقع كه اگر من دست به سيم برق زده بودم بال در مى آوردم نادرست است

يك راه حل كلاسيك در اين جا توسل به جهان هاى ممكن است. مى توان جهان ممكن ديگرى را تصور كرد كه همه قوانين و امورش شبيه جهان ما است و من يا همزاد من در آن جهان دست به سيم برق زده ام و خشك شده ام. بنابراين جمله اول درست است. اما نمى توان جهان ممكنى را تصور كرد كه قوانين و امورش شبيه جهان ما باشد و من در آن جهان دست به سيم برق زده باشم، اما بجاى خشك شدن بال در آورده باشم. لذا جمله دوم نادرست است

حالا با اين توصيفات برويم سر ادعاى ميرشكاك. آيا اگر چه گوارا در زمان رويداد كربلا بود جزو ياران حسين بود يا خير؟ اين جا بايد جهان ممكن ديگرى را تصور كرد كه از همه جهات شبيه جهان ما است، مگر با اين تفاوت كه چه گوارا به جاى قرن بيستم ميلادى در سال شصت هجرى در آن زيسته باشد. اما مشكل كار در اين جا آن است كه آيا ما در اين صورت با همان چه گواراى اصلى سر و كار داريم يا چيزى كه در موردش بحث مى كنيم فردى ديگر است. آن چه ماهيت و تشخص چه گوارا را در قرن بيستم ساخته دلبستگى او به انديشه چپ، ماركس و مبارزات چريكى بوده است. اين مفاهيم اصولا در سال شصت هجرى تعريف نشده بودند تا هويت فردى را بسازند. لذا ظاهرا به نظر مى رسد نمى توان گفت همزاد چه گوارا در آن جهان ممكن با چه گواراى واقعى داراى اين همانى (يا حداقل شباهت بسيار زياد) هستند. به نظر مى رسد كه در اين جا ما با دو فرد متفاوت سر و كار داريم كه صرفا نامى مشترك دارند. آن چه در مورد چه گواراى تاريخى مى گوييم هر چه باشد به چه گواراى اصلى بى ارتباط است

ميرشكاك البته حرفى خطابى و احساسى مى زند، و شايد در واقع به درستى و نادرستى منطقى حرفش نظر ندارد اما با اين حال سوال جالبى را هم طرح مى كند. اين كه آيا مى توان در مورد جملاتى مانند اين كه من اگر در فلان واقعه تاريخى بودم فلان موضع را مى گرفتم تعيين صدق كرد يا خير. به عبارتى به نظر مى رسد در جملات شرطى خلاف واقعى كه در آن ها موضوع جمله مى بايد در زمان سير كند و احتمالا در اين سير زمانى نياز به تحولاتى شخصيتى هم خواهد داشت الگوى مرسوم جهان هاى ممكن پاسخگو نيست و بايد به دنبال ملاك ديگرى براى تعيين ارزش صدق گشت

Monday 1 October 2007

بايد اينك در آفتاب نشست

حدود دو ماه مى شود كه من در اين جا چيزى ننوشته ام، علت هم تغيير جا و بازگشتن به ايران بود. البته در اين مدت از شما چه پنهان براى ننوشتن اين وبلاگ زياد وسوسه شدم، به خصوص كه تقريبا تمام وقت مفيد من در اين مدت براى طى مراحل مختلف اداري و جمع آورى امضا از هر بنى بشرى كه قدرت امضا كردن را در اين ملك دارد گذشته است و اضافه كنيد به آن تدارك يك زندگى از مرحله صفر در ايران را كه همه براى ننوشتن دلايل كافى اند. حالا باز تصميم دارم اگر فرصت شد بنويسم و البته در اين كار صحبت بعضى دوستان كه نوشته هاى قبلى را مى خوانند و ظاهرا دوست داشته اند هم بى اثر نبود. فعلا اين تصوير را از تهران داشته باشيد تا بعد

كنار ميدان آزادى در يك روز آفتابى هر كسى هر هنر و تجارتى دارد براى يك لقمه نان عرضه مى كند. زنان جوان با تيپى كه با فالگيرهاى چهار پنج سال پيش تفاوت ماهوى دارد فال مى گيرند، جوانى موز مى فروشد و كسى سى- دى. اما يكى هم راه جالب ترى دارد. ميكروفون و بلندگويى آورده و روى صندلى تاشوى راحتى نشسته و روضه مى خواند. فعلا روضه على اكبر مى خواند، با سوز و گداز. مى توانى پول بدهى و روضه ات را انتخاب كنى و بعد برايت مى خواند. عجله بود فرصت نشد مزنه قيمت ها را بپرسم. مناسب حال من اين روزها شايد روضه غريبي مسلم باشد

Friday 27 July 2007

خوشحالم

يكی از كارها كه اين جا به صورت غير رسمی می كنم ايفای نقش مترجم برای ايرانيان و به خصوص پناهندگان و مهاجران است. هر كدام از اين پناهندگان داستانی پشت سر دارند. همه می دانيم كه اكثريت آن ها غير سياسی اند و برای كار به كشور های ديگر رفته اند. داستان هر كدام از آن ها شنيدنی است، آن ها كه از مرزهای زمينی از بوسنی آمده اند چه شب ها كه در جنگل از ترس جان لرزيده اند. كسانی كه از راه تركيه و يونان آمده اند چه داستان ها كه از مخفی شدن در دكل كشتی ها دارند. چند تايی از آن ها در كانتينرهای يخچال دار تا سر حد مرگ و اغما رفته اند
اما درد آورتر آن است كه اكثر اين ها در اين جا جواب مثبتی از اداره مهاجرت ندارند و به شكلی غير قانونی زندگی می كنند. حداقل در ميان تعدادی كه من می شناسم بسياری روزانه ده تا دوازده ساعت كار سخت بدنی می كنند، كاری كه خود انگليسی ها كمتر حاضر به انجام آن هستند. به دليل غير قانونی بودن حقوق كمتری می گيرند و از هيچ نوع خدماتی مثل بيمه يا بازنشستگی بر خوردار نيستند. در معنای واقعی كلمه شهروند درجه دو اند
يكی از مشكلات هميشگی آن است كه نمی توانند به سادگی گواهينامه رانندگی و حساب بانكی داشته باشند. مدتی است كه با يكی از اين بچه ها شايد تمام بانك های انگليس را برای باز كردن يك حساب رفته ايم و من نقش مترجم را برايش ايفا كرده ام. هر بار جز جواب منفی و سر شكستگی چيزی نيافته ايم. من به شخصه تحمل اين نوع زندگی را برای خودم ندارم و اغلب هم به اين پناهندگان می گويم اگر شما همين مقدار ساعت را در ايران كار كنيد قاعدتا نبايد وضعتان بدتر از اين باشد كه هست. اما ته دلم می دانم كه نفسم از جای گرم بلند می شود. خيل جوانانی كه هنوز پول به قاچاقچی می دهند تا به اين جا بيايند و حاضرند در شرايطی مانند اين كار كنند و مثلا پس اندازی به ايران بفرستند دلم را سست می كند
به هر حال امروز خوشحالم چون سرانجام يكی از اين بانك ها با استفاده از حفره هايی كه در قانون اين جا هست برای موردی كه من مترجمش بودم حساب باز كرد. خوشحالم، انگار كه خودم چيزی را كسب كرده ام. خوشحالم كه جوانی از مملكت من كه تنها سهمی كه از زندگی می طلبد آن است كه كار كند به يكی از ساده ترين حقوق مدنی اش دست يافته است. خوشحالم كه در آن قسمتی از كره ارض به دنيا آمده ام كه كسب ساده ترين چيز ها برای ساكنانش در حكم يافتن كيميا است
پی نوشت: اين خوشحالی را فعلا می گذارم به حساب حسن ختام اين وبلاگ، چرا كه به علت تغيير جا شايد كه تا مدتي، و چه كسی می داند تا چه مدتي، نتوانم بنويسم. ح. ش

Thursday 26 July 2007

متین می نویسی خوشم می آد

آقای متين همچون هميشه با متانت و ملاحت خاص خود رخش قلم را بر نطع سفيد كاغذ دوانده و مرقومه ای نگاشته بس خواندنی و دوست داشتني. بسا مايه شعف و طرب است در روزگاری كه تير بلا از هر طرف می بارد. محض تيمن و تبرك چند جمله ای از اين قصيده و الباقی بر عهده خواننده كه در آن جريده شريفه پی گيرد

اين اتفاق در حالي رخ مي دهد كه مدتهاست اهداف پروژه صهيونيستي «هري پاتر» حتي بر روشنفكران غربي نيز آشكار شده و آنها به كرات به مشكوك بودن اين كتاب ها و فيلم هاي مربوطه اش اذعان داشته اند. پروژه اي كه ميلياردها دلار از محافل صهيونيستي پاي آن ريخته مي شود تا ذهن و روح جوانان و نوجوانان عالم را به تسخير خود درآورد (نام اين كتاب حتي در «رمز داوينچي» نيز به عنوان نمونه اي از تلاش هاي خانقاه صهيون و فرقه كابالا براي زنده نگاه داشتن آرمان صهيونيسم در اذهان مردم جهان آمده است) و اين بار مراكز مسئول فرهنگي كشور (كه البته در مورد مجلدهاي قبلي اين مجموعه در گذشته نيز نهايت لطف و بذل توجه را داشته تا در چاپ هاي متعدد و به تعداد كافي در دسترس نسل جوان ايراني قرار گيرد!) پا را فراتر گذارده و ايران را هم در زمره پايكوبان جشن استحماري و استعماري پاتريست ها قرار داد

Tuesday 24 July 2007

بانو توران ميرهادی

در خبرها بود كه مراسم بزرگداشت توران ميرهادی همزمان با هشتاد سالگی او برگذار شد. به عنوان يكی از اعضای شورای كتاب كودك (كه البته مدت ها است حق عضويت نداده) از اين مراسم خوشحال شدم و گفتم در اين جا چند كلمه ای در باب خانم ميرهادی بنويسم. ميرهادی از باقی ماندگان نسلی است كه به كار بی دريغ و سازنده برای ايران پرداختند. هيچ گاه روزی را كه برای مصاحبه پيش مرحوم بيرشك رفتم فراموش نمی كنم. پيرمرد نمی شنيد اما با همان هيجان هميشگی در باب ايران و اين كه ما وظيفه داريم به مملكت خود خدمت كنيم صحبت می كرد. هنوز شور كار برای وطنش را داشت و با آن وضع جسمانی سر كار می رفت

ميرهادی از همان نسل است. در حدود جنگ جهانی دوم تحصيلاتش را در فرنگ تمام كرده و آن گاه به ميهن بازگشته تا در بنای آموزش و پرورش نوين ايران شریک شود. عمری است كه در راه آموزش و پرورش و ادبيات كودك كار كرده، با هشتاد سال سن هنوز هر روز به محل كار اصلی اش فرهنگنامه كودك و نوجوان می رود و برای اتمام اين دائره المعارف ويژه كودكان كه در حكم فرزندش است بی اغراق از صبح تا شام كار می كند

ميرهادی همراه با ساير فعالانی مانند خانم نوش آفرين انصاری موسسان يكی از قديمی ترين سازمان های غير دولتی در ايران يعنی شورای كتاب كودك اند كه بی اغراق در پی چهل سال فعاليت فرهنگی در مملكتی كه عمر كارها اگر به سال برسد شاهكار است خدمات فراوانی به ادبيات كودك ايران، شناخته شدنش در جهان و ارتباط فعالان آن با آن سوی آب ها كرده است. بی هيچ تعصبی بايد بگويم كه سطح فعاليت و تخصص در شورای كتاب كودك ايران قابل مقايسه با بهترين و فعال ترين سازمان های غير دولتی جهان است

پيش از آمدنم وقتی در ايران بودم اين فرصت را يافتم تا برای مدت كمی به فرهنگنامه بروم و در گروه علم آن برای نگارش مدخل علم همكاری كنم. خانم ميرهادی را در اين مدت معلمی يافتم كه هنوز در این سن سعی در به روز نگه داشتن اطلاعاتش در مورد ادبيات كودك می كند، هنوز به معنای واقعی كلمه از افراد و كتاب های پيرامونش می آموزد و با صبر و پشتكاری كه ظاهرا ديگر تنها در نسل او يافت می شود بار چاپ فرهنگنامه ای با آن وسعت توسط بخش خصوصی را به دوش می كشد

بسيار دوست دارم كسی روزگاری تاريخ مدارس جديد را در ايران بنويسد و فی المثل به مدارسی مانند علوي، البرز و فرهاد كه هر كدام نماينده طبقه خاصی در ايران بوده اند بپردازد. ميرهادی موسس مدرسه فرهاد و بنيان گذار سبك نويی در آموزش و پرورش اين مملكت بوده است. فقط برای داشتن نمونه ای از اين سبك به اين نقل قول از خود او اكتفا می كنم: در حال حاضر بزرگ ترین خطری که در آموزش و پرورش وجود دارد عامل اسارت بار رقابت است که همه را به خود درگیر کرده است و مسلما اگر این رویه خطرناک ادامه یابد مدیران و دست اندرکاران از آموزش و تعلیم و تربیت دانش آموزان باز می مانند. این درحالی اتفاق می افتد که ما سال ها پیش در مدرسه فرهاد چیزی به نام جایزه، رتبه بندی شاگردان به لحاظ درجه یک و درجه دو و اساسا موضوعی به نام رقابت نداشتیم و اگر شاگردان آن زمان که امروز خود به درجات متعالی رسیده اند را بنگریم متوجه می شویم تماما به واسطه زحمات و کوشش های شخصی خود به این مراحل دست یافته اند. متاسفانه امروز هر طرحی را که به آموزش و پرورش پیشنهاد می کنیم بلافاصله مبدل به طرحی رقابتی می شود و این نادرست است. کار در فرهنگنامه کودکان و نوجوانان به ما آموخت تا با یکدیگر درباره امور مختلف مشورت کنیم، بسنجیم و با فکر کردن طولانی مدت به نتایج و قضاوت های ناگهانی دست نزنیم. درواقع برای به بار نشستن فعالیت های فرهنگی چنین ویِژگی هایی لازمه کار است

برای شناختن يك انسان هيچ چيز بهتر از نگاه كردن به آثار او نيست. ميرهادی در پيشانی فرهنگنامه ای كه زير نظر او نگاشته می شود چنين می نويسد: فرهنگنامه یاور معلمان است ، مشروط بر این که برای استفاده از آن تکلیف داده نشود، نمره داده نشود. کودکان و نوجوانان این سرزمین را یاری کنیم تا با بال های فرهنگ خود پرواز کنند


او از نسلی است كه هنوز برایشان معلم بودن وظيفه و شرافتی انسانی است. دريغ كه امثال او از گردونه به دورند و در زير هيولای سياست زدگی كمتر كسی ارج كار سترگ آنان را می داند. ح.ش

Friday 20 July 2007

خود كشی باسمه ای

در اين مملكت ميوه باسمه ای زياد خورده بوديم، از همه رسواتر خيار های دراز نيم متری الكی سبز كه جز مزه آب هيچ بويی از بشريت نبرده اند. امثال چيزهای باسمه ای ديگر هم ديده بوديم، اما فكر می كرديم مرگ و خودكشی هنوز اصالت خودش را دارد و كسی آن را دست كاری ژنتيكی نكرده و مرگ باسمه ای ديگر نداريم. قدرت خدا اين تصور هم باطل شد

نظافت چی جايی كه كار می كنم زن جوان لاغر و تر و فرزی است كه هميشه هم می خندد و هيچ غمی هم در صورتش من نديده ام. سه تا بچه هم دارد و آخرين بار كه ديدمش گفت تابستان می روند بارسلونا برای تعطيلات، عينا مثل نظافت چی های مملكت ما

يك روز خانم نيامد و محيط كار كثيف ماند و هيچ اطلاعی هم نداد كه كجاست و كس ديگری را هم نفرستاد. رئيس عصبانی شد و گفت فردا اخراجش می كنم. فردايش زن گفت كه می بخشيد ديروز نيامدم، خودكشی كرده بودم، اما شكر خدا بردندم بيمارستان و آسيبی نديدم! بعد هم التماس كرد كه تو را به خدا كارم را نگيرید كه بچه دارم و شش سر نان خور. رئيس هم ديد اگر كار را بگيرد ممكن است باز خودش را بكشد و خونش بيفتد گردن او. پس كار را بهش داد. از فردا يش هم خانم باز خندان و خوشحال می آيد سر كار

خوب مگه مرض داری با خودكشی و مرگ هم شوخی می كنی و قداست اين كار را می گيري؟ اگه يكی به اون جا برسه كه از زندگی ببره و بی خيال همه چيز بشه، فرداش باز التماس می كنه كه كارم را پس بدين؟ مسخره شده همه چيز به خدا! ح .ش

Monday 16 July 2007

جشن نامه دكتر جهانگيری

در اخبار خواندم كه جشن نامه دكتر جهانگيری از اساتيد فلسفه دانشگاه تهران سرانجام توسط نشر هرمس چاپ شد. به همت خانم مينايی كه از گرداورندگان اين مجلد بوده اند از من هم مقاله ای در اين كتاب هست (يا دقيق تر آن که بايد باشد، چون من هنوز كتاب را نديده ام، اما مقاله را مدت ها پيش فرستاده ام!) به هر حال با تشكر از گرداوندگان اين كتاب و با اجازه آن ها، علی رغم حرف قبلی ام مبنی بر اين كه اين جا مطلب تخصصی فلسفه نمی گذارم خلاصه مقاله ام را در ادامه می آورم
-------------------
هستی شناسی يك لايه و وحدت علم
درك ما از اشياء پيرامونی همواره در قالب و منضم به ويژگی های آن ها است. ادراك و حتی تصور يك ميز بدون ويژگی های آن (به عنوان نمونه ميزی بدون رنگ، بدون بافت، بدون شكل و ...) ناممكن است. يكی از مباحث مهم در نظام های متافيزيكی نحوه تلقی آن ها از هستی شناسی جهان (عناصر سازنده جهان) و به خصوص ويژگی ها است. برخی فلاسفه اصولا ويژگی ها را هوياتی زبانی دانسته اند كه در نظام هستی شناسی جايگاهی ندارند. به استثنای اين گروه، ساير فلاسفه ويژگی ها را به عنوان عناصری از نظام هستی شناسی خود پذيرفته اند و سعی در ارائه پاسخ به سوالاتی در مورد سرشت آن ها كرده اند. سوالاتی مانند اين كه آيا ويژگی ها كلی هستند و يا جزئي؟ آيا اشيا صرفا بسته ای از ويژگی ها هستند و يا آن كه علاوه بر ويژگی ها جوهر و ذات ديگری هم برای حمل آن ها لازم است؟ و ... يكی از اين سوالات پرسش از نظام رده بندی ويژگی ها و نوع ارتباط آن ها با هويات زبانی است. تصوير سنتی فلاسفه از ساختار ويژگی ها و رابطه آن با زبان را می توان ' تصوير لايه ای ' ناميد. بنابر اين تصوير، ويژگی ها دارای ساختاری سلسله مراتبی و لايه دار هستند و پيوند محكمی ميان آن ها و عناصر زبانی (به خصوص محمول ها) برقرار است. در بخش اول اين نوشته به تشريح اين تصوير و سپس ذكر چند ايراد مهم به آن خواهيم پرداخت. بخش دوم اين نوشته به مرور مختصر نظرات جان هايل اختصاص يافته است. هايل با رد تصوير لايه اي، هستی شناسی يك لايه را پيشنهاد می كند. اين طرح متضمن راه حل پيشنهادی او برای مساله ' تحقق چندگانه ' نيز هست. در ادامه اين بخش نشان داده می شود كه چگونه هستی شناسی يك لايه از انتقادات وارد بر تصوير لايه ای مصون است. بخش سوم اين نوشته در حكم استفاده ای كاربردی از هستی شناسی يك لايه است. در اين بخش استدلال خواهد شد كه هستی شناسی يك لايه می تواند نوع خاصی از وحدت علم (وحدت محتوای قوانين 'علوم خاص ' و 'علوم پايه' ) را به بار آورد. ح. ش

Saturday 14 July 2007

جشن معدنچيان

ديروز در شهر ما جشن و تظاهرات معدنچيان بود. اين مراسم هر سال برگذار می شود و امسال سالگرد 123 سالگی آن بود. اين ناحيه از انگلستان سنتا دارای معدن های زيادی از جمله ذغال سنگ بوده و تا چند سال پيش عده زيادی كارگر و معدنچی ساكن مناطق شمال شرق انگليس بوده اند. البته بعد از دوران تاچر و نزاع معروف او با معدنچیان و كلا سياست های انگليس مبنی بر تعطيل صنايع سنگين امروزه ديگر كمتر معدنچی فعالی می بينيم، اما مراسم به هر حال سمبليك است

ترتيب كار اين است كه گروه های مختلف معدنچی از مناطق مختلف دقيقا به صورت دسته های سينه زنی ما وارد مركز شهر می شوند. هر گروه يك علم دارد با نشان ويژه آن گروه و عده ای نوازنده كه عمدتا طبل و ترومپت می زنند. گروه ها مقابل هتل بزرگ شهر كه شهردار و ساير مسولان منطقه ای روی بالكن آن ايستاده اند توقف می كنند. مقداری موسيقی اجرا می كنند و بعد می روند به سمت ميدان ورزشی و چمن شهر. آن جا تعدادی از مسولان و روسای اتحاديه های كارگری حرف می زنند و مردم هم به عيش و نوش خودشان مشغولند. از جمه برای بچه ها شهر بازی هست و گروه های مختلف خيريه خودشان را معرفی می كنند

دسته های معدنچیان با علم هایشان


زمین چمن و عده ای از شرکت کنندگان

یک معدنچی سابق که به این روز افتاده

از فعالان مراسم که از حال رفته

کهنه معدنچیان که اکنون زینت المجالس اند

يك نكته جالب كه هر سال نظر من را جلب می كند حضور گروه های چپ و سوسياليست در اين مراسم است كه در مواقع ديگر سال ما هيچ نشانی از آن ها در اين مملكت نمی بينيم. اين گروه ها فعاليت عمده ای در انگليس ندارند اما به هر حال در اين روز به توزيع روزنامه هايشان كه بيشتر در آمريكا چاپ ميشود می پردازند و يا كتاب هايی در مورد كوبا، خطرات سرمايه داري، چه گوارا و ... می فروشند. ديروز به يكی از آن ها گفتم چرا در مواقع ديگر سال از شماها خبری نيست؟ گفت كه ما اصولا اهل اين منطقه نيستيم و از ادينبورو آمده ايم. بعد صحبت كشيد به ايران و اين كه ما در مورد شرايط فعلی چه فكر می كنيم. گفت كه انتشارات آن ها هر سال در نمايشگاه كتاب تهران شركت می كند و بعضی كتاب های چپی كه به فارسی ترجمه شده می فروشد. تا آن جا كه يادم هست هميشه در نمايشگاه كتاب غرفه های كتاب های چپی بوده اند

علاوه بر چپ ها فعالان حقوق فلسطينی ها هم می آيند و امضا جمع می كنند. هميشه در برخورد با آدم های انگليسی كه اين جا برای فلسطين فعاليت می كنند ياد اين نكته می افتم كه در ايران مساله فلسطين مثل ساير چيزها دولتی شده و خيلی ها فكر می كنند دفاع از اين مردم در واقع نوعی دفاع از سيستم هم هست و لذا اصولا به اين موضوع حساسيت ندارند. اما اين جا اكثر مردم عادی و روشن فكرها اين مساله را سمبل و مصداق تجاوز به گروهی از مردم و سياست های امپرياليستی می دانند. به هر حال طبق معمول طوماری امضا می كردند كه ما هم امضا كرديم گر چه می دانيم كه كاری از اين امضاها پيش نمی رود

عکس همین مراسم در حدود صد سال پیش که فرق عمده ای با عکس های من از مراسم امسال ندارد. این است محافظه کاری مردم این مملکت

قهقهه در خلاء


رمان " قهقهه در خلاء" نوشته دوست نازنين و به جا مانده از قرون ماضی بنده محمد منصور هاشمی توسط نشر كوير منتشر شد. تبريك به ايشان. قبلا من اين كار را خوانده بودم و متن زير در واقع اي- ميلی است كه من بعد از خواندن زده بودم. در پاسخ اين اي- ميل نويسنده توضيحاتی برای من فرستاد كه آن ها را اين جا نقل نمی كنم. چون اولا شما زحمت بكشيد و كتاب را بخوانيد و ثانيا شايد ايشان از عمومی شدن توضيحاتشان راضی نباشند. بعد از متن من یک تكه از اي- ميل اخير ايشان آمده كه در آن توضيح كوتاهی در مورد كار داده اند. به هر حال ما كه خوشمان آمد، تا نظر شما چه باشد
---------------------------------------
بر نويسنده معاصر سلام

آقا ما كه عيش مان نصفه كاره ماند، خدا ازشما نگذرد كه با جوان مردم اين چنين می كنيد. به قول آقای بردبار در سريال باغ مظفر، داشتيم رمان می خوانديم و كيف می كرديم كه "ييهو" ديديم تمام شد و بقيه ندارد

اما چيز هايی كه به عقل ناقص من می رسد. اول اين كه بر اساس غريزه ذاتی زمانی كه من صرف خواندن كل كار تو كردم از زمانی كه معمولا برای خواندن صد صفحه كتاب صرف مي كنم خيلی كمتر بود. يعنی كار تو به حساب من نبايد صد صفحه چاپی شود. مگر اين كه ما شيفته كار بوده باشيم و فارغ از زمان

دوم اين كه نمی دانم اين تقسيم بندی ها اصلا به درد می خورد يا نه، يا كاری از پيش می برد يا نه. به هر حال با آن تقسيم بندی های عهد بوق كه ما خوانده بوديم كار تو را من داستان بلند می بينم تا رمان. البته اين صرفا توصيف است و نه نكته مثبتی دارد و نه نكته منفی

اما اصل كار. من و سحر (كه با اجازه شما اوهم كار را خواند) هر 2 مستقلا و مشتركا به اين نتيجه رسيديم كه آخر كار تو يك حالت نا تمام دارد. يعنی به نظر ما كار از آن جنس كاری كه پايان باز داشته باشد نيست. كار نصفه كاره تموم شده و ذهن ما نتوانست خودش بعد از اتمام كار بقيه امور را پی بگيرد و آن را كامل كند

من در كار تو 3 لايه ديدم، كه البته شاهكاری هم نيست ديدن اين 3 لايه. لايه اول تقابل منصورهاشمی است با سلمان خسروی كه مقدمه كار است و جالب است و من دوستش دارم. من اين جا صرفا از يك نظر شخصی می گويم كه اين قسمت تقابل تو است با خودت. يعنی تقابل منصور هاشمی با يك وجهه و سمت ديگر از كاراكتر خودش كه هميشه همراه او بوده و يك ساز ديگری می زده و تا يك جا با اين آدم پيش آمده و بعد از 28 سالگی يا ديگه گم شده يا كم رنگ شده يا مرده يا هر چه و نوشتن اين رمان دقيقا در حكم يافتن اين نيمه گمشده است

لايه دوم تقابل فريد است با مجيد، كه تا حدودی با لايه اول ارتباط دارد. يعنی فريد سايه سلمان خسروی است كه ذوق ادبی دارد و مجيد سايه منصور هاشمی است كه مشرب فلسفی دارد. اين توازی برای من جالب است. ضمن اين كه يك عدم توازی هم ميان اين 2 سطح هست كه من باز هم آن را دوست دارم. در لايه اول سلمان گم می شود و تو دنبال او هستي. در لايه دوم ذوق فلسفی گم می شود و شخصيت ادبی دنبال او است . يك توازی ديگر هم كه من ديدم و جالب بود اين كه در لايه اول سلمان نامه عاشقانه به كسی نوشته كه منصور هاشمی او را می شناسد و در لايه دوم فريد عاشق كسی شده (مريم) و برای او نامه نوشته كه مجيد او را می شناسد

اما در اين لايه نقش مريم و كمكی كه او در داستان می كند و اصولا ارتباط او با فريد برای من نامربوط و حل نشده باقی ماند. يعنی داستان به من اين امكان را نداد كه اين دختر و نقش او و ارتباطش با بقيه را بفهمم

لايه سوم همان بخش های تاريخی است. من با اين قسمت از همه بيشتر مشكل دارم چون كلا ارتباط آن با قصه را نمی فهمم. فقط می دانم كه اين ها پيشينه خانوادگی مجيد است از زبان فريد. اما اين ها چرا بايد ذكر شود و چرا بايد بيايد؟ چرا ماجرا های اين ده و روابط آن ها اين جا مهم است؟ چرا دانستن اين كه مجيد از اين قبيله است به ما كمك می كند؟

در كل اگر بگويم، من رمان را تا آن جا كه نوشته شده دوست دارم. نوع نگاه و ساختار آن را می پسندم، اما دوست داشتم طولانی تر بود. به من فرصت بيشتری می داد تا آدم ها بهتر در ذهنم بمانند و يك كم به من سر نخ و فرصت می داد تا در مورد گم شدن مجيد و جنبه پليسی آن هم فكر كنم. يك كم ادامه می يافت تا من ارتباط گم شدن مجيد، بازی با يك رمان پليسی و نقش مريم را هم بفهمم

خلاصه آن كه پدر جان بقيه اش را هم بنويس و بده ما بخوانيم. حتما نظر و توضيحت را برای من بده تا بخوانم
قربانت
حسین شیخ رضایی
------------------------------
قربانت يك چيز را هم حتما توضيح بده. آن هم اين كه من ( يعنی محمد منصور هاشمی كه مقدمه را امضا كرده) توی اين كار نقش يك محقق احمق را بازی كرده كه چيزهايی را كه نبايد توضيح بدهد توضيح می دهد (مثل پانويس فرانسه زدن) و چيز هايی را كه بايد توضيح بدهد توضيح نمی دهد ( مثل وقت مكالمه تلفنی فريد و مرمر كه به جای نام خانوادگی فريد نام خسروی آمده و چيز هايی كه مي شود ازش فهميد.) در واقع من قصه نويس، من محقق را مسخره كرده (كه دستش درد نكند خيلی كار خوبی كرده، به بقيه نمی شود خنديد به خودم كه می توانم بخندم.) ظاهرا بعضی ها متوجه اين كه من هم توی اين كار فقط يك شخصيت قصه ام نيستند. محمد منصور هاشمی

Friday 13 July 2007

تاملاتی در باب پديده معلوليت


تا حدود چهار دهه پيش معلولان از جمله شهروندان درجه دو در كشور های غربی محسوب می شدند. علت اين امر ساختار اجتماعي، ذهنی و شهری اين جوامع بود كه امكان زيست مستقل را به اين افراد نمی داد . اما در دهه های 60 و 70 ميلادی اولين جنبش های معلولان تحت تاثير ديگر جنبش های حقوق مدنی نظير جنبش سياهان و زنان شكل گرفت. اين جنبش در ابتدا بيشتر به شكل گردهمايی های معلولان جهت تبادل تجارب بود. اما به مرور ايده اصلی آن به تغيير كليشه های اجتماعی در مورد معلولان، كمپين برای دفاع از حقوق مدنی آنان و بهبود قوانين مدنی تغيير يافت. عموما تلاش و تصميم گروهی از دانش آموزان معلول برای وارد شدن به دانشگاه كاليفرنيا در دهه 60 ميلادی را نقطه آغاز و زمان تولد جنبش معلولان می نامند. جنبش معلولان موفق به كسب نتايج مهمی در صحنه اجتماع و ذهنيت مردم شده است، به شكلی كه امروزه هر اقدامی در جوامع غربی با نگاه و توجه خاص به معلولان صورت می گيرد. از مهم ترين دستاورد های اين جنبش كه مبتنی بر فلسفه زيست مستقل برای معلولان است تصويب قانون معلوليت در آمريكا در سال 1990 بوده است

در ادامه اين نوشته به 2 نوع نگاه فلسفی به پديده معلوليت اشاره خواهم كرد. نگاه سنتی به مقوله معلوليت كه تا پيش از تصويب قانون 1990 رواج داشته است را عمدتا 'مدل طبي' می نامند. بنابراين نگاه، فرد معلول كسی است كه ميزان سلامت او پايين تر از خط سلامت افراد نرمال قرار می گيرد. در اين جا فرض آن است كه نوع و گونه انسان بنابر واقعيت های بيولوژيك دارای مرز مشخص و ثابتی برای سلامتی است. اين مرزکه كاملا عينی است افراد نرمال را از افراد غير نرمال جدا می كند. به عنوان مثال زيست شناسی به ما می گويد كه ديد انسان نرمال فلان ميزان است، آن گاه هر كس كه صاحب چنين ميزان ديدی باشد نرمال و هر كس كه نباشد معلول خواهد بود. پيش فرض اين نگاه به معلوليت آن است كه جدا سازی معلولان از افراد نرمال امری كاملا عينی و فارغ از جنبه های اجتماعی است. لذا پزشكان تنها گروه صاحب صلاحيت برای تعيين افراد معلول هستند. به زبان فنی تر معلوليت يك 'نوع طبيعي' است و افراد معلول بنابر ملاك های عينی كه همانا ويژگی های ذهنی و بدنی آن ها است، فارغ از هرگونه بستر و زمينه اجتماعي، در اين رده قرار می گيرند

امروزه اجماع عمومی ميان نظريه پردازان نفی مدل طبی و روی آوردن به 'مدل اجتماعي' است. پيش از پرداختن به اين مدل بد نيست يكی از اشكالات مدل طبی را بررسی كنيم. تعيين خط فاصل برای جدا كردن افراد نرمال از غير نرمال صرفا از علوم زيستی بدست نمی آید. در اين جا علاوه بر واقعيات زيستی به نوعی قضاوت و داوری نيز نيازمنديم. قضاوتی كه به ما می گويد كدام كاركرد برای نوع بشر طبيعی وکدام كاركرد غير طبيعي است. به عبارت ديگر، در اين جا علاوه بر زيست شناسی به یک نظام ارزيابی هم نياز داريم. و دقيقا همين جا است كه مدل طبی عينيت و علميت خود را از دست می دهد. چرا بايد فلان ميزان ديد چشم را خط فاصل افراد نرمال از غير نرمال گرفت؟ آيا صرفا چون اكثريت مردم چنين ميزان ديدی دارند؟ به عبارت ديگر، چرا بايد افرادی كه از اكثريت آماری جامعه آماری متمايزند را غير نرمال دانست؟

اكنون به سراغ مدل اجتماعی برويم. نكته اصلی در اين مدل آن است كه ميزان كارايی و بهره ای كه ما انسان ها از اندام و توانايی های خود می بريم علاوه بر ويژگی های شخصی ما به اجتماعی كه در آن زندگی می كنيم نيز وابسته است. در نظر بگيريد كه فردی دارای سيستم خاصی از حركت است و امكان بالا رفتن از پله ها را ندارد. اين فرد در جامعه ای كه ساير افراد آن برای بالا رفتن از ارتفاع صرفا از پله استفاده می كنند معلول به حساب می آيد، اما در جامعه ديگری كه افراد از آسانسور يا سطح شيب دار استفاده می كنند متمايز از بقيه نخواهد بود. به عبارت ديگر نكته آن است كه افراد دارای طيف وسيعی از توانايی های فيزيكی هستند. اين كه كدام سطح از اين توانايی ها نرمال به حساب آيد و كدام يك نشانه معلوليت باشد توسط اجتماعی كه فرد در آن می زيد معلوم می شود. فرد نابينا در ايران معلول مطلق است چون هيچ امكانی برای حركت او در خيابان نيست، اما درکشوری غربی به مدد سگ های مخصوص و علايم بريل و ساير امكانات به آن درجه معلول نيست

اكنون با داشتن چنين نگاهی به معلوليت به سادگی می توان نتيجه گرفت كه تك تك ما، و در واقع جامعه ما، در این تصميم كه چه كسی معلول و چه كسی نرمال است شریکیم. (به زبان فنی تر معلوليت نه يك نوع طبيعی بلكه يك برساخته اجتماعی است.) اين جا است كه تك تك مهندسان، معماران، قانون گذاران و افراد عادی تكليف اخلاقی می يابند تا با اتخاذ تصميماتی كمترين افراد را در گروه معلولان قرار دهند. معلوليت امری نيست كه بدون دخالت ما در طبيعت موجود باشد. ما معلوليت را می سازيم، و لذا اخلاقا موظفيم تا آن جا كه ممكن است كمترين تعداد افراد را در گروه معلولان قرار دهيم

پی نوشت: انگيزه اين نوشتار نبود پلكان برقی و آسانسور در برخی ایستگاه های متروی تازه تاسيس تهران بود كه گروه زيادی از پير و جوان را به رده معلولان تهرانی افزوده است! جز ابراز تاسف چه می توان گفت؟ ح. ش

Wednesday 11 July 2007

دو خبر


اول آن كه انجمن حكمت و فلسفه با همكاری شهر كتاب مراسمی تدارك ديده است برای بزرگداشت دكتر يحيی مهدوی بنيانگذار گروه فلسفه دانشگاه تهران. مراسم يكشنبه 24 تيرماه ساعت 16 است در محل انجمن در خيابان آراكليان در تهران. اين هم پوستر اين مراسم

دوم آن كه در ادامه برنامه سوفيا (فرديد، شبستري) يك جلسه هم اختصاص داشته است به بررسی آثار مصطفی ملكيان با حضور حسين كاجي. اين هم فايل های اين برنامه. سعی می كنم تا مدتی ديگر فايل های برنامه های مربوط به دكتر سروش و شريعتی را هم بگذارم. البته اين كار فعلا منوط است به همت يكی از علما كه از ايران اين لطف را برای من بكند، و علما هم كه حوض بلورند
5 ملكيان 1- ملكيان 2- ملكيان 3 - ملكيان 4 - ملكيان

Tuesday 10 July 2007

حاج آقا موبایلچی و پسران

موبايل از جمله كالاهايی است كه سرعت تغيير تكنولوژی در آن بسيار بالا است و شركت های ارائه دهنده خدمات آن در رقابتی شديد برای عرضه محصولاتی جديدتر با قيمتی كمترند. بازاريابی اين شبكه ها و خلاقيتی كه به كار می برند برای من هميشه جالب بوده است

چند سال پيش با يكی از اين شركت ها كه از قضا تازه تاسيس و به دنبال جلب مشتری تازه بود قراردادی بستم. نكته جالب قرارداد كه آن موقع در نوع خود جديد بود آن بود كه من هر ماه پولی را در عوض خدماتی كه از شركت می گرفتم می دادم، اما در انتهای مدت قرارداد كه معمولا يك ساله هم بود شركت كل پول من، يا درصد بالايی از آن را، به من پس می داد. به اين نحو در مدت يك سال من عملا پولی برای خدمات موبايل نمی دادم اما شركت هم در عوض از سود پول من و هزاران مشتری ديگر مثل من استفاده می كرد و با آن به توسعه شبكه اش می پرداخت. چيزی مثل رهن خانه در ايران كه اصل پول شما ثابت است اما صاحب خانه از سود پول شما استفاده می كند

مدتی بعد نكته ديگری نظرم را جلب كرد. هر وقت كه ما به قسمت خدمات مشتركين اين شركت زنگ می زديم اپراتورهايی با لهجه غليظ هندی جواب می دادند. اوايل عادی به نظر می رسيد چون در انگليس هندی كم نيست. اما بعدا با تكرار قضيه كم كم برای من سوال ايجاد شد. جالب آن كه يك بار كه زنگ زدم و می خواستم قرارداد را كنسل كنم اپراتور پرسيد اهل كجا هستی و وقتی فهميد ايرانيم با همان لهجه هندی چند كلمه ای فارسی هم بلغور كرد. تا اين كه بعدتر فهميدم اين شركت ها تمام بخش های خدماتی خود را به خارج از انگليس منتقل كرده اند. يعنی وقتی كه ما شماره واحد خدمات را می گرفتيم وصل می شديم به جايی در هند يا آفريقای جنوبي. دليل اين كار هم واضح است. يك كارگر ساده در اين جا طبق قانون برای هر ساعت كار بايد چيزی بيش از پنج پوند بگيرد. اگر شيفت كاری او روزی هشت ساعت باشد دستمزد او روزی 40 پوند خواهد بود كه به حساب ما يعنی تقريبا 70 هزار تومان. اين پول در كشوری مثل ايران يا هند چيزی در حد حقوق يك هفته تا ده روز يك كارگر ساده يا اپراتور است. پس بی دليل نيست كه چنين شركت هايی قسمت های اصلی و مديريتی خود را در انگليس نگه می دارند و بقيه را به كشورهايی كه درصد بيكاری در آن ها بالا است و از مزيت نسبی دانستن زبان انگليسی هم بهره مندند می فرستند. اين كار در واقع ادامه انقلابی است كه در دهه 80 ميلادی در كشور های غرب اروپا رخ داد و آن ها صنايع سنگين و بخش های كارگری را از كشورهای خود به ديگر نقاط جهان صادر كردند و در عوض صرفا بخش های مديريت و سرويس را نگه داشتند

اما چند وقت پيش با آخرين مدل بازاريابی موبايل روبرو شدم. شركتی در هنگام قرارداد نه تنها از شما پول نمی گيرد بلكه بسته به نوع قرارداد پول نقدی هم به شما می دهد. مثلا برای يك قرارداد معمولی شما ممكن است 60 پوند پول نقد بگيريد بدون اين كه در آن لحظه پولی بدهيد. البته شما ماه به ماه هزينه های خود را خواهيد داد، و پول اوليه را هم لابلای اين پول ها به شركت بر می گردانيد، اما گرفتن پول در هنگام قرارداد از لحاظ روانی اثر جالبی دارد. انگار كه اين شركت ناخود آگاه به ما می گويد هر وقت بی پول شدی و كفگيرت ته ديگ خورد بيا پيش من. من هم بهت خدمات می دهم و هم پول نقد. تو هم هر وقت پول دستت آمد ماه به ماه پول من را برگردان. آخر مرام و مشتری داري، عينا يك كاسبكار مومن و مسلمان در بازار سنتی تهران! ح. ش

Saturday 7 July 2007

يك روز با يك مجسمه ساز


امروز فرصت يگانه ای دست داد تا با يك مجسمه ساز محلی كه شهرتی جهانی هم دارد نيم روزی را صرف كنيم. همراه با خانواده اش ما را به تماشای چند تا از كارهای چوبيش كه در يكی از كالج های مسيحی نزديك ما است برد و در مورد كارها برايمان توضيح داد

من اول بار با كار های فنويك لاوسن حدود پنج سال پيش آشنا شدم، وقتی كه برای اولين بار به كليسای جامع شهرمان دورهام رفتم. كاری چوبی از او در اين كليسا هست به نام 'پيكره مريم سوگوار' (عكس زير). كار بی نهايت ساده و در عين حال مفهومی است. هم مريم ايستاده و هم مسيح بر روی زمين افتاده تكه ای از درختی كهن سال هستند با تناسب اندامی غير معمول. جنس چوب، زمختی آن، ابعاد كار و غمی كه در كل كار هست من را عاشق اين كار كرده بود. بارها به عشق ديدن آن به كليسا رفته بودم. چيزی كه در اين كار برای من جالب بود آن بود كه نوعی 'طبيعی بودن' را می شد در آن ديد. مسيح و مريمش از جنس چوب ساده بودند، معمولی و زمخت. انگار كه تكه ای از طبيعت دور و اطراف ما. هر چوبی می تواند يك مسيح باشد

امروز فنويك توضيح داد كه اين كار او لزوما كاری مذهبی نيست، همان طور كه خود او هم خيلی مذهبی نيست. اين كار تم قديمی مادر و فرزند است و اگر خارج از كليسا و مثلا كنار رودخانه نصب شود می تواند كه تداعی كننده سوگ مادری بر فرزند از دست داده اش شود. چندی پيش شنيدم كه يكی از نمازخانه های واتيكان كار ديگری از او را خريده و آن را نصب كرده است

امروز اما چند كار ديگر از او را ديديم. اولی (عكس های زير) 'فرياد' نام دارد، و يكی از زن های آن همان فيگور و حالت تابلوی فرياد اثر مونك را گرفته است. فنويك گفت كه كار را با تاثير از رنج مردم در ويتنام ساخته. مجسمه چوبی است و متشكل از چند پاره. يكی كودكی بی پناه كه نمی داند به كجا پناه برد، يكی كودكی كه بر دوش مادر فرياد كش جا دارد، ديگری كودكی كه در انفجار منهدم شده و حفره ای در بدنش ايجاد شده و ديگری كودكی در حال فرار. همه چوبی با رنگی تيره. كل كار بسيار تاثير گذار است. فنويك گفت كه در حين اين كار بوده كه با جريان مد روز مجسمه سازی در آن روزگار كه به سوی هنر آبستره و نظريه هنر برای هنر پيش می رفته خداحافظی كرده و كارش را بيشتر جنبه بيانی داده است. يعنی سعی كرده كارش علاوه بر فرم و فضا به چيزی ورای خود هم اشاره داشته باشد. نكته جالب در اين كار اين كه بعد از سال ها وقتی جنگ عراق می شود و فنويك دوباره كودكی جنگ زده را می بيند كه اين بار با دست های قطع شده می دود دست های كودك دونده در اين اثر را پس از سال ها می برد و در واقع اثری ديگر خلق می كند

كار ديگر (عكس زير) تركيبی است از پيكره مسيح با صورت دختر فنويك كه روزگاری توسط پليس بازجويی شده و موهای او را كشيده اند. اين كشيدن موها و ضربه به صورت در صورت مسيح هم ديده می شود. گفت كه اين كار نشان می دهد چگونه او از ايده های مذهبی شروع كرده اما به سمت كاری سكولار پيش رفته است. مجددا اگر كار جايی خارج از كليسا باشد می تواند كه كلا اثری غير مذهبی تلقی شود. وقتی فنويك اين كار را توضيح می داد با انگشت به منحنی های چوب دست می كشيد. دستی كه انگار صدای انحنا را می فهمد. گفت كه در هنگام ساخت، چوب هم خودش بخشی از كار را می سازد و در واقع مجسمه ها تركيبی است از ايده های هنرمند و ايده های مخفی در خود درختان. فنويك كار با چوب را دوست دارد چون هر درختی تاريخی كهن پشت سر دارد، گذشته را با خودش حمل می كند و پاره ای از طبيعت است. پس بی دليل نبوده كه شاگرد او به مناسبت بازنشستگی اش به او كنده درختی پانصد ساله هديه داده است


كار زير هم كه باز چوبی است چند زن را نمایش می دهد و این کودک بی پناه را که میان آن ها پناه داده شده است

فنويك آدم عجيبی است. حاضر به نشر كارهايش، چاپ كتاب در مورد خودش يا حتا تكميل سايت يا بروشوری در مورد كارهايش نيست. وسواس عجيب هنری دارد. اصولا می گويد بعضی كار هايش ارزش ندارد و مايل به نگه داشتن آن ها نيست. دخترش تلاش می كند كمی جنبه عمومی كارها را بيشتر كند. سايت زير به اين منظور طراحی شده هر چند هنوز ناقص است و از طرف خود فنويك هم تمايل چندانی برای تكميل آن ديده نمی شود . روز خوب و بياد ماندنی بود. ح.ش

Friday 6 July 2007

دايی شدن چه آسان


دايی شدن چه آسان، آدم شدن محال است! اين هم خواهر زاده يك روزه بنده، نگار خانم كه از همين اول با ديدن دنيا كف كرده و داره شکلک در می آره. شرمنده اگر يك كم شبيه پدرشه، فكر كنم بزرگتر بشه بهتر بشه حتما!! (مخلص آقای پدر، شوخی بود ها!!) ح. ش

Monday 2 July 2007

خاله زنك های جهان متحد شويد

ديروز ما بالاخره به ملتی برخورديم كه روی ايرانی ها را هم سفيد كرده اند. در اين مدت از شهين خانم و مهين جون زياد شنيده بوديم كه ديگه كم كم وقتشه يك كوچولو بياد توی زندگی ما، و ديگه ما كم كم داره سن مون می ره بالا و بچه چسب زندگيه و زندگی بی بچه شيرينی نداره و از اين قبيل. البته چنان كه افتد و دانی اغلب شهين جون و مهين جون خودشون دل خوشی از شوهر و بچه ها ندارند ولی با كمال اخلاص همه را توصيه به ازدواج و افزايش ابعاد خانواده می كنند
البته در اين ميان آقا هوشنگ و جناب كتل ميان هم بيكار نبوده اند و گه گاه در مجالسی مردانه حال كوچولو را پرسيده اند و طبق اطلاعات موثقی كه از اداره ثبت احوال بريتانيا داشته اند فرموده اند كه اگر ما يك كوچولو بياوريم اتوماتيك پاسپورت بريتانيايی هم می گيريم و يك شبه ره صد ساله می رويم. و فقط تصور كن كه روزی بچه من به سبك باباش بزنه تو نخ فلسفه و از من بپرسه بابا تو برای چی من را به دنيا آوردي؟ و من بگم عزيزم خدا تو را به ما داد تا ما انگليسی شويم، اين حكمت خدا بود
بله به هر حال از فاميل و دوست و اطراف و اكناف زياد به ما رسيده بود كه ديگه كم كم بچه لازمه و دوستان زيادی زحمت كشيده بودند و هزينه تلفن از راه دور را پرداخت كرده بودند كه از ايران تماس بگيرند و ياد آوری كنند كه بدويد كه وقت تنگ است . اما خوب گمان بر اين بود كه اين خصلت قوم برگزيده آريايی است و بقيه ملل از اين نقيصه مبرا هستند. اما ديروز در يك مهمانی اين گمان هم باطل شد
بنده مثل آدم گوشه مجلس نشسته بودم و از زور بی مصاحبی عكس های دوربينم را مرور می كردم كه خانمی هندی تشريف فرما شدند و فرمودند شما چرا بچه دار نمی شويد؟ من اول تعجب كردم، حتا راستش را بخواهيد خجالت كشيدم و قرمز شدم. از دستپاچگی بلند شدم ايستادم و لبخند زدم. خام هندی كه نه فكر كنيد از عوام الناس، بلكه استاد رشته تاريخ در هند بود فرمود كه من از سحر پرسيده ام كه چرا بچه نداريد، او هم گفته من حرفی ندارم از حسين بپرس. من شصتم خبر دار شد كه سحر داشته با كسی حرف می زده و خواسته اين را از سرش باز كند فرستاده پيش من. و گرنه می دانستم كه شرايط سحر برای بچه از محالات عقلی است: اين كه من خودم بچه را به دنيا بياورم، نظافت و غذايش هم با من باشد و بعد هفته ای دو ساعت بعد از اين كه بچه شير خورد و آروغ زد بچه را بفرستم پيش مامانی كه جفتكی بزند وباز بيايد پيش آقا جون
خلاصه ما خدمت خانم هندی عرض كرديم كه مسئوليت است و سنگين است و از اين جواب های كليشه اي. اما ديديم نخير افاقه نمی كند. فرمودند كه شما در مقابل پدر و مادر هم مسئوليت داريد و اصولا زندگی يعنی مسئوليت و نمی شود از آن فرار كرد. آدم های بی بچه خودخواهند اما بچه كه بيايد شما همه چيز را برای كس ديگری می خواهيد. ديدم نخير قضيه دارد ابعاد اگزيستانس می گيرد. خوش بختانه سحر آمد. از خانم هندی اصرار و از ما انكار. فرمودند شما بچه بياوريد اگر نخواستيد بدهيد من بزرگ می كنم. شوخی نمی كنم، عينا همين را گفت. بعد گفت شما ها خيلی فكر می كنيد. فكر زياد كار را خراب می كند، بايد زود عمل كرد
بنده از همان بغل خزيدم كنار و رفتم سمت ديگر مجلس و با آقايی چينی كه به زحمت انگليسی حرف می زد هم كلام شدم. صحبت از حجاب زنان در ايران شد و اين كه فرمودند در آن گرما زن ها چطور چادر مشكی می پوشند و اين كار اصلا لازم نيست. و حالا از ما اصرار كه همه هم آن چادر مشكی را نمی پوشند و از ايشان انكار كه نخير ايشان عكسی از زن های ايرانی ديده اند سر اندر پا مشكي. البته نهايتا معلوم شد كه عكس زن های پليس را ديده اند. خلاصه حضرتشان با آن سابقه درخشان چين در حقوق بشر اندكی از حقوق بشر در ايران انتقاد كردند كه عرض شد شما دعا كنيد ايشالا درست ميشه. بعد صحبت كشيد به اين كه بچه داريد يا نه كه عرض شد خير
و حالا باز سر قضيه باز شد. ايشان آرزويش آن بود كه بجز اين يكی كه دارد يكی ديگر هم داشته باشد. اما نه در چين داشتن دو بچه راحت است، نه آن ها ديگر جوانند و نه وقت دارند. و باز از ايشان اصرار كه ديگه وقت كوچولو شده و از ما انكار
من اين يكی را هم لايی در رفتم و رفتم خدمت يك خانم كره ای خوش پوش كه تازه از كليسا برگشته بود و دير هم رسيده بود. پرسيدند كه برنامه چيست. عرض شد كه درس تمام است و به زودی عازم ايرانيم و احتمالا كار شروع می شود. فرشتگان شاهدند كه بی مقدمه گفت خوب حالا كه كار داری و جوان هم هستی ديگر می توانيد بچه داشته باشيد
نمی دانم من ديشب زيادی نور بالا می زدم يا مردم حرفی برای گفتن نداشتند. اما خلاصه كه ديدم اين ها روی ايرانی ها را سفيد كرده اند. حداقل من به شخصه در ايران خانمی را نديده ام كه به من بگويد چرا بچه دار نمی شوي. خانم ها ممكن است به هم بگويند اما اين همه اصرار و انكار برايم عجيب بود
البته هر كس عقيده ای دارد. من هم گرچه بچه نيستم، اما بچه ها را دوست دارم. ولی آقايان، خانم ها، دوستان، رفقا گر چه اين موضوع به شما ربطی ندارد اما دليل بنده برای پدر نشدن وجودی است. بنده حداقل رضايتی از شرايطی كه در آن زندگی می كنم ندارم. نه اين كه پول ندارم. شرايطم را به عنوان يك انسان دوست ندارم. دوست ندارم صفات و خصلت های خودم را در يكی ديگر هم تكثير كنم و پيشاپيش شخصيت او را با ژن هايم به مقدار زيادی شكل دهم
حقيقتش آن است كه اگر روزی بچه من به من بگويد معلم دينی ما گفته كه شیطان هست و خيلی هم مکار است، نظر تو چيه؟ من هيچ جوابی ندارم بدهم . هر كس برای زندگيش دلايلی دارد. نمی دانم شايد برای خيلی ها بچه عنصر اصلی زندگی است. اما برای من چنين جسارتی محال است. من جرات تكثير خودم را ندارم. لطفا سوال نفرماييد، توقف بيجا مانع كسب است. ح. ش

Saturday 30 June 2007

آری اين چنين بود پاپر


در ادامه پست قبلی يادم افتاد از حكايت پاپر (يا چنان كه اغلب در ايران می نويسند پوپر). در ايران كه بوديم اوايل تركش های انفجار پاپر و پاپرزدگی به ما هم خورده بود. فكر می كرديم آسمان شكافته و يك فيلسوف افتاده پايين به نام پاپر كه از بخت خوش دكتر سروش هم آن را به ما معرفی كرده. اين فيلسوف عالی مقام كه در تاريخ فلسفه علم نه متقدمی داشته و نه متاخری آن چنان طرحی نو در انداخته كه جز گزيدن انگشت حيرت كاری در برابر آن نمی توان كرد. و اضافه كنيد به آن كتاب جامعه باز را كه ريشه تمام ديكتاتورها را زده و ديگر نور علی نور است. از آن طرف دكتر سروش و بعد تر دكتر پايا چنان از اين انديشمند دفاع غيرتی و ناموسی می كردند كه هر مخالف آن متهم به بی ناموسی بود و خلاصه پاپر آن بود كه زهر از قبل تو نوشدارو/ فحش از دهن تو طيبات است

و اضافه كنيد موج پاپرزدگی در عموم اهل فكر اين مملكت را. هر كسی هر كاری داشت يك ابطال پذيری هم می انداخت تنگش و كار را يكسره می كرد. برای آن كه حرف بی مدرك نزده باشم نگاه كنيد به زندگينامه خود نوشت بهاء الدين خرمشاهی كه چگونه چند جا می گويد من پاپری هستم و در آن فصلی كه در رد فلسفه نوشته حرفش ابطال ناپذيری متافيزيك است. و ديگر كاری ندارد كه همين پاپر ننه مرده خودش می گويد ملاك ابطال پذيری برای تفكيك علم از غير علم است اما به اين معنا كه هر چيز علمی نباشد بی ارزش است نيست، از جمله صراحتا می گويد نظريات زيبايی شناسی ابطال ناپذيرند اما بی معنا يا بيهوده نيستند

خوش بختانه در ايران كه بودم اين بخت را داشتم كه شاگرد مرحوم علی آبادی در فلسفه علم باشم. آن مرحوم از جمله كارها كه كرد يكی هم آن بود كه به مای عوام فهماند كه پاپر علاوه بر ابطال پذيری كه يك قسمت از كار او است نظرات ديگری هم در فلسفه علم دارد و از قضا جمع كردن اين نظرات (مثلا واقع گرايی او) با ابطال پذيری چندان راحت نيست. ضمن آن كه كارهای تكنيكی او در حساب احتمالات و مساله 'حقيقت مانندي' همه احتياج به كار و مطالعه فنی دارند و بسياری كسان آن ها را تاييد يا نقد كرده اند. خلاصه اول بار در درس آن مرحوم بود كه فهميديم پاپر اين كليشه ابطال پذيری نيست و فهم كارهای او مثلا در مكانيك كوانتومی احتياج به دانش دارد و نقد های مهمی هم بر كار های او وارد شده و چنين نيست كه كسی به راحتی بگويد من پاپری هستم و تمام

اين گذشت تا من آمدم به انگلیس، كشوری كه پاپر در آن زيست و لقب 'سر' گرفت و آثارش را انتشار داد. انتظار من آن بود كه در دانشكده ما حداقل صحبت و احترام خاصی برای پاپر قايل باشند، مكرر به آثار و نظرات او ارجاع شود و خلاصه در بورس باشد. اما نشان به آن نشان كه پاپر هم در اين جا فيلسوفی بود در رده ساير فلاسفه. نه حرف آخر را زده و نه كسی می گويد من پاپری هستم

پارسال كه من مربی درس فلسفه علم در دانشگاه بودم بايد در سير تحولی نظرات فلاسفه در باب علم پاپر را هم بحث می كرديم. با مشورت استاد اصلی درس يكی از سوالاتی كه برای دانشجويان به عنوان موضوع مقاله آخر ترم داديم اين بود كه آيا نظريه تكامل در زيست شناسی ابطال پذير است يا خير، و اگر نيست تكليف ابطال پذيری پاپر چيست؟

دانشجويان من همه سال اول بودند، يعنی كه تازه دبيرستان را تمام كرده بودند و سال اول دانشگاه شان بود. دوست داشتم مقالات اين دانشجويان را كه چگونه بی هيچ ترس و واهمه ای در مورد نظرات پاپر مطلب نوشته بودند و خيلی ها كار او را نقد كرده بودند (از قضا بعضی نقد ها وارد و جالب هم بود) را برايتان می نوشتم

حرف من انكار مقام پاپر به عنوان فيلسوفی تاثير گذار نيست. حرف آن است كه شيوه برخورد ما با فلاسفه هم جهان سومی است. كسی را بت می كنيم و به سرش قسم می خوريم و چنان با ضرب و زور مد و روشنفكر بازی در مخ دانشجوی بيچاره فرو می كنيم كه جرات نكند به كار اين آدم نگاه انتقادی كند. حال آن كه در مملكت خود اين فيلسوف برخورد با او جهان سومی نيست. نظراتش خوانده می شود، دانشجوی سال اول بايد در مورد آن ها فكر كند و اگر ايرادی يافت نقد كند. اين است فرق فارق ما با ايشان. ح. ش

Friday 29 June 2007

تب فلسفی ما

پيام يزدانجو مطلبی نوشته است در باب فلسفه گرايی ايراني. در اين چند سالی كه من در اين جا مشغول خواندن فلسفه بوده ام اين سوال همواره با من بوده كه چرا چنين علاقه و هيجانی در نسل جوان دانشگاهی و روشنفكر ايران برای آشنايی با فلسفه وجود دارد و اصولا اين اشتياق آيا می تواند گره ای از مشكلی هم بگشايد؟ البته يك بار كه با چند نفر از دوستان اين بحث بود آن ها اصولا منكر وجود چنين شور و علاقه ای به مسايل فلسفی در ايران بودند. اين خود نكته است كه اگر من ادعا می كنم چنين موجی در ايران هست شواهدم چيست؟ فعلا اين نكته را مفروض می گيريم كه تب خواندن فلسفه آن هم بيشتر از نوع قاره ای آن در ايران بالا است. سوال من آن بود كه اصولا چرا من و بسياری ديگر ازرشته های ديگر به فلسفه آمديم، چرا تيراژ و بازار كتاب های فلسفی و شبه فلسفی در ايران تقريبا بالا است، حال آن كه در اروپا و از جمله انگليس فلسفه هم رشته ای آكادميك است در كنار ساير رشته ها. فيلسوفان و استادان ما رسالت خاصی خارج از تعهدات آكادميك برای خود قايل نيستند و آن شور و هيجان فلسفه خوانی كه در ايران هست در اين جا نيست. سخنرانی معروف ترين فلاسفه در دپارتمان ها مخاطبان محدود و متخصصی دارد و كسی دور فلاسفه حلقه نمی زند و امضا نمی گيرد

در اين باب كمی فكر كرده ام و با دوستانی هم بحث های داشته ام و دوست دارم اگر روزی توانستم آن ها را مرتب كنم و مقاله ای كوچك بنويسم. اما در اين جا به بهانه نوشته يزدانجو چند نكته را ذكر می كنم

من با اين حرف يزدانجو كه می گويد اغلب این گرایش را زاده ی توهم زیانباری دانسته ام که یا کارکردهایی را به فلسفه نسبت می دهد که در حیطه ی اختیارات و امکانات آن نیست، یا همچنان کارکردهای کهنه ای برای آن قائل بوده که فلسفه امروزه از آن ها دست شسته و در آن باره از خود سلب صلاحیت و مسئولیت کرده موافقت كامل دارم. باری كه در اذهان ما بر شانه های فلسفه گذاشته شده فراتر از توان اين موجود است. گروهی انتظار مشكل گشایی از فلسفه دارند (حل مشكلات فرهنگي، ايديولوژيك و غيره). به نظر من آشكارا فلسفه در گشودن مشكلات از ساير رشته ها نا توان تر است. فلسفه آن رشته ای است كه در آن ايجاد گره و سوال مهم تر از گشودن گره و دادن پاسخ است. اما گروهی ديگر فلسفه را دروازه غرب شناسی می دانند. بسيار شنيده و خوانده ايم كه از نظر بسياری اساتيد فلسفه اين رشته بهترين و جامع ترين تصوير را از غرب و مدرنيته و ريشه های آن به ما می دهد. من با اين كه فلسفه می تواند به غرب شناسی ما كمك كند مشكلی ندارم، اما در اين جا چند ملاحظه دارم

اول در اين كه تصويری كه فلسفه از غرب و مدرنيته به ما مي دهد بهترين و عميق ترين تصوير است شك دارم. چه بسا ادبيات، مطالعات اجتماعی و فرهنگی زوايای تازه ای را بر ما بگشايند كه فلسفه چنين نكند. اما نكته دوم آن است كه انتظار غرب شناسی از فلسفه داشتن كاركردی است كه عمدتا ما غير غربی ها از فلسفه داريم. نكته آن است كه در خود غرب از فلسفه انتظار گشودن دری برای شناخت غرب کمتر وجود ندارد. فيلسوف اين ديار برای شناختن غرب به فلسفه روی نمی آورد. او خود در غرب می زيد. آن چه برای او مهم است موضوعی است كه می خواهد از طريق فلسفه آن را وا كاوی كند (فرضا اخلاق يا علم يا تاريخ). لذا است كه وظيفه شناساندن غرب به ما باری است كه ما بر دوش فلسفه گذاشته ايم. در اين جا نمی خواهم بگويم كه فلسفه مطلقا از انجام چنين وظيفه ای قاصر است. نكته من آن است كه فلسفه صرفا به اين پرسش محدود نشده است. با فلسفه می توان موضوعات بسياری (شايد هر چيزی را) مورد تفكر فلسفی قرار داد، يكی از اين موارد غرب و مدرنيته است، اما اين همه امكان فلسفه نيست

همين جا بگوم كه گر چه اين نكته يزدانجو تا حدی درست است كه استقبال این نسل از مباحث فلسفی بیش از آن که ریشه در موضوعی به نام علاقه و استعداد فلسفی داشته باشد، مفری، یا بهتر بگویم «بدیل» ی برای جست­وجوی تفکری سوای افکار فرمایشی و غیرانتقادی رسمی است اما از نظر من اين مهم ترين دلیل تب فلسفی ما نيست. يافتن مفر و بديل در برابر تفكر رسمی می تواند كه در ساير رشته ها مثلا جامعه شناسي، الاهيات و غيره هم پی گرفته شود اما شاهديم كه اين رشته ها دچار تب فلسفه نيستند. نظر من آن است كه گرچه بعد سلبی و مخالفت با تفكر حاكم هم در تب فلسفی ما بی اثر نيست، اما دليل عمده همان است كه ذکر شد. در ذهن و زبان ما (و حتا در ذهن و زبان اساتيد بنام فلسفه ما) فلسفه بهترين و تنها پنجره برای شناخت ريشه ها و بنيان های غرب و مدرنيته است و جز این نیز کاربرد و کارکرد عمده دیگری ندارد. از نظر من چنین انتظار نادرستی از فلسفه است كه آتش آن را در ميان ما برفروخته

اما نكته ديگری در نوشته يزدانجو هست كه جالب است. اصولا" نسل ما نیاز آن­چنانی به فلسفه­خوانی و فلسفه­دانی (به معنای تخصصی کلمه) ندارد. اين حرف اگر به آن معنا باشد كه عموم جوانان فرهنگی و دانشگاهی ما نيازی به فلسفه خوانی شكسته بسته از روی ترجمه های معوج ندارند، از نظر من حرفی چندان نامعقول نيست. اما اگر تاكيد آن بر روی تخصصی و درست خواندن فلسفه باشد جای چون و چرا دارد. از نظر من كاركرد اصلی فلسفه برای عموم مردم (نه فيلسوفان حرفه اي) دادن نگاهی انتقادی به آنان است. فلسفه در مدارس و دروس عمومی بسياری كشورها گذاشته می شود نه به آن دليل كه جوانان پاسخ سوالات اصلی بشریت را بيابند، بلكه به آن دليل كه آن ها بياموزند چگونه بايد به صورتی شكاكانه و انتقادی به هر موضوعی نگاه كرد. اين نگاه انتقادی بعدا می تواند برای هر فرد در هر سمتی كه خواهد داشت به كار آيد. تاريخ دان با نگاه انتقادی و آشنايی با چون و چراهای فلسفی جور ديگری تاريخ را بررسی خواهد كرد و اقتصاد دان نگاه ديگری به اقتصاد خواهد دشت

اما از آن جا كه فلسفه خوانی در كشور ما به سرنوشت ساير امور دچار شده و از هدف اصلی خود دور افتاده تنها چيزی كه در خواندن آن مورد نظر قرار نمی گيرد همين دادن نگاه انتقادی و جسارت فكر به افراد است. هنر آن نيست كه مترجمانی غير آكادميك آخرين آثار فلاسفه دشوارياب قاره ای را ترجمه كنند و ما هم آن ها را روخوانی كرده به هم فخر بفروشيم. هنر آن است كه من به خود جسارت دهم در مورد موضوعی ساده و كوچك فكری ولو ناقص از خودم داشته باشم. اين جا است كه جسارتا بايد گفت برخی مترجمان ما خود مهم ترين دليل ابتر ماندن فلسفه واقعی در ايران اند. خواندن متونی سر در گم كه انباشته ازبد فهمی های فلسفی مترجمان غير آكادميك و ضعف مفرط آن ها در فارسی نويسی است دو نتيجه بيشتر نخواهد داشت. يا خواننده و مترجم را دچار اين توهم می كند كه واقعا فيلسوفند يا آن كه خواننده را به كل از فلسفه بيزار خواهد كرد. فلسفه ورزی تخصصی (و از قضا بسيار تخصصي، و نه تكرار مغلقات ديگران) نياز عموم روشن فكران و جوانان فرهنگی و متخصصان اين رشته است. نياز عموم است تا با خواندن متونی واضح و روشن تفكر انتقادی بياموزند و نياز متخصصان است تا در باب مسايل مختلف پيرامون ما (و نه صرفا غرب شناسي) تفكر خلاقانه و خودی كنند

يزدانجو نوشته خود را با اين عبارت تمام می كند كه نسل ما همچنان دل بسته ی آثار مولفان و مترجمانی مثل من مانده و به آثار مورخانی مثل آجودانی و میلانی بی اعتنا است. اما اگر آرمان و انگیزه ی این نسل اندیشیدن و بازاندیشی در سرگذشت خود، بازیابی عقلانیت انتقادی و ارزش های فرهنگی، و پیش روی به سوی دموکراسی اجتماعی و سیاسی باشد، در برابر «فلسفه گرایی» بدیل بارآورتری به نام «تاریخ نگری» پیش رو دارد. البته از فروتنی و تواضع ايشان در اين جمله می گذريم اما خطاب به نسل ايشان عرض می كنيم كه چندان دلبسته آثار و تاليفات جناب يزدانجو نمانيد. به فلسفه ورزی تخصصی روی آوريد كه خير دو جهان شما در آن است. ح.ش

Tuesday 26 June 2007

مريض ها به خط، آقای دكتر داره مياد


امروز جشن فارغ التحصيلی ما بود در كليسای جامع شهر. دكتر قرمزی شده بودم. رنگ لباس در اين مراسم مثل نظام ارتش نشان دهنده رتبه است. رنگ كلاه پشت لباس هم نشان دهنده آن است كه از كدام دپارتمان هستي . باید به صف در کلیسا می رفتیم و بعد با رئیس دانشگاه دست می دادیم. هر کس می توانست تا چهار مهمان دعوت کند و مراسم خیلی رسمی و با شکوه بود به خصوص که در فضای داخلی کلیسا برگذار می شد. امسال در ضمن جشن صد و هفتاد و پنجمین سالگرد تاسیس دانشگاه هم بود
برای نسل انقلاب درست بستن كراوات يكی از اعمال شاقه است. امروز كلی سايت اينترنت و يوتيوب را ديديم تا يك گره كوچك و درست بزنيم كه مقررات دانشگاه رعايت شود




Sunday 24 June 2007

از روزگار رفته حكايت

يك ميز فلزی بزرگ، يك حفره گرد وسطش و زير حفره يك سطل زباله. روی ميز پر است از اردك پخته. دور ميز پنج تايی آدم هست. يك مرد مسن انگليسی كه تازه از زامبيا آمده، مزرعه داشته و سال ها آن جا بوده و لابد كه ورشكست شده است. يك پيرمرد. مجسم مرد خنزرپنزري. فقط كار می كند، نه حرفی و نه اعتراضي. معلوم نيست در عمرش ديگر چه كرده. دو جوان ديگر و من

اردك ها را بايد برداری و استخوان شان را بشكني. يك استخوان اصلی جناق سينه، چند استخوان ريز ديگر. همه را بايد با فشار دست كه چند لايه در دست كش پيچيده شده بشكني. هر اردك به چهار تكه، استخوان ها در حفره، گوشت ها در جعبه های پلاستيكي. صدای شكستن استخوان را زير نبضت حس می كني. پا در چكمه سفيد بلند و روپوش سفيد بلندی با جا به جا لكه های آشغال و گوشت. كلاه توری بر سر و دو جفت دست كش روی هم. استخوان های ريز اما باز هم دست كش ها را پاره می كند

حتا شب ها هم خواب شكستن استخوان می بينی و صدای قرچ خرد شدن استخوان می شنوي. زمان هيولايی است كه در کارخانه نمی گذرد. زمزمه تنها اين بيت است. شايد هزار بار در روز

غلام همت آنم كه زير چرخ كبود
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است

Saturday 23 June 2007

زین آتش نهفته که در سینه من است


فاطیما -پرتغال -مسیر سپیدی که روی زانو تا کلیسا برای ادای نذر باید رفت. ح.ش

Friday 22 June 2007

نشانه ... آتش

بر فراز قلعه ادینبورو - اسکاتلند

Tuesday 19 June 2007

چند همسری و حقوق بشر


روبرو شدن با هم جنس گرايان درجامعه و دانشگاه، ديدن انجمن ها و سخنرانی های آن ها در محيط دانشگاهی و بحث های مربوطه در كلاس های اخلاق و رسانه های گروهی همواره سوالی را در ذهن من ایجاد می کرد

اگر هم جنس گرايی به هر دليلی در غرب پذيرفته شده است و در بسیاری کشورها از جمله در انگليس زوج های هم جنس می توانند ازدواج خود را قانونا ثبت كنند، چرا انواع ديگر خانواده كمتر مورد بحث قرار می گيرد. مثلا می توان خانواده هايی را متشكل از يك مرد و دو همسر تصور كرد ( آن چه كه ما سنتا ازدواج مجدد می گوييم)، يا خانواده هایی متشكل از يك زن و بيش از يك مرد و يا اصولا خانواده هايی متشكل از گروهی زن و مرد. سوال برای من آن بود كه چرا كسی در مورد اين گونه خانواده ها حرف نمی زند و از حقوق آن ها سخنی نيست

تا آن كه مدتی پيش تلويزيون مستندی نشان داد در مورد گروهی از مردم در آمريكا كه با رضايت و آگاهی كامل در چنين خانواده هايی زندگی می كنند. مثلا مواردی را نشان می داد كه مردی همسر قانونی و ثبت شده دارد و از او بچه ای هم دارد اما با اين حال يك يا دو زن ديگر دوست او هستند و همه با هم در يك خانواده زندگی می كنند. زن قانونی اين را می داند و از آن رضايت دارد، زنان ديگر هم هر كدام دلايلی برای وارد شدن به اين نوع زندگی دارند از جمله مثلا يكی می گفت بودن با مردی كه همسر خود را دارد مطمئن تر است چرا كه همه انرژی عاطفی او روی تو متمركز نيست و امكان شكستن رابطه كمتر است

با ديدن اين فيلم يك نكته توجه من را جلب كرد و آن وضعيت حقوقی اين موارد در كشور های غربی است. برای اطلاع مفصل تر از اين نوع زندگی و جوانب مختلف آن از جمله وضعيت حقوقی آن می توانيد به اين مدخل ويكيپديا مراجعه كنيد. اما من برای ساده شدن بحث حرفم را صرفا روی يكی از نمونه های اين مقوله يعنی پديده چند همسری متمركز می كنم. حالتی كه مردی بيش از يك همسر يا زنی بيش از يك شوهر دارد

در آمريكا پديده چند همسری يكی از ميراث های فرقه مسيحی مورمون ها است. در سال 1831 به رهبر اين گروه جوزف اسميت وحی می شود كه ممكن است برای برخی از مردان مورمون چند همسری لازم باشد. داستان اين فرقه و آن چه در تاريخ بر سر آن ها آمده جالب و مفصل است كه ذيل بخش مورمن ها در مدخل چند همسری می توانيد بخوانيد. قوانين زيادی برای مقابله با چند همسری در آمريكا وضع شده و آن را عملی مجرمانه تلقی می كند. در هر حال اين فرقه خود بعد ها چند همسری را ممنوع می كند، هر چند كه هنوز كسانی را به دليل تبعيت از دستور اصلی اين فرقه و به جرم داشتن چند همسر در آمريكا دستگير و مجازات می كنند

در انگلستان چنين سابقه تاريخی طولانی وجود ندارد، اما عمدتا بعد از جنگ جهانی و آمدن مهاجران مسلمان و آسیایی اين مساله در اين كشور هم مطرح می شود و حتا برخی مسلمانان برای داشتن حق قانونی ثبت آن اقدام می كنند. مثلا طبق این خبر بی بی سی عده ای از مسلمانان بريتانيا بر اساس بند هشتم مصوبه سال 98 حقوق بشر در بريتانيا که می گوید "زندگی شخصي، خانوادگي، مسكن و مكاتبات هر فرد بايد مورد احترام قرار گيرد" دولت را تحت فشار برای به رسميت شناختن چند همسری كرده اند و گفته اند كه در صورت رد تقاضای آن ها پارلمان مسلمانان در بريتانيا مورد را به دادگاه حقوق بشر اروپايی ارجاع خواهد داد

طبق اطلاعات ويكی پديا ذيل مدخل چند همسری در اكثر كشورهای غربی ازدواج با چند همسر به رسميت شناخته نمی شود


خوب حالا برگرديم به حقوق بشر و نكته اصلی این نوشته. برای رسيدن به اين نتيجه يك فرض لازم است. برای لحظه ای عقيده شخصی خودتان در مورد اخلاقی بودن يا نبودن چند همسری را كنار بگذاريد و فرض كنيد مثلا دو زن با علم و اطلاع كامل تصميمی آزادانه گرفته اند كه با يك مرد ازدواج كنند، آيا در كشورهايی كه ازدواج هم جنسان به رسميت شناخته می شود نبايد اين حق به آن ها هم داده شود كه ازدواجی رسمي، قانونی و ثبت شده داشته باشند؟ اين جا درستی يا نادرستی اخلاقی این عمل مد نظر نيست، بلكه نكته مهم وضعيت حقوقی آن در نسبت با ساير حقوق به رسميت شناخته شده است. فرض من آن است كه طبق مواد حقوق بشر مبنی بر آزادی فرد در امور خانوادگی دولت های غربی نبايد چنين حقی را از شهروندانشان سلب كنند

اما چرا آن ها چنين می كنند؟ پاسخ به اين سوال اصلی ترين نكته من در اين نوشته است. چند همسری امری مذموم، تابو و منفی در فرهنگ غرب است. اين امر در جوامع غربی هم از جانب مسيحيت طرد می شود و هم از جانب افكار عمومي. از طرف ديگر طرفداران اين امر نيز يا گروهی بنياد گرای مسيحی اند مانند مورمون ها و يا عده ای مهاجر مسلمان و در اقليت كه وزن و جايگاه اجتماعی سنگينی نداند. اصل حرف آن است كه گر چه به نظر می رسد به رسميت شناختن چند همسری بايد طبق منشور حقوق بشر امری واضح باشد، اما پيشينه و بستر فرهنگی كشورهای غربی آن را نمی پذيرد

جدای از مباحثی كه در مورد خود متن منشور حقوق بشر وجود دارد، طرف ديگر ماجرا اجرای اين منشور است. اين حقوق به سادگی و فارغ از فرهنگ های مختلف نمی توانند در كشور ها اجرا شوند. پذيرش بعضی از آن ها در كشور های غربی به دلايل فرهنگی سخت است، حال آن كه همين موارد در كشورهای مسلمان ممكن است آسان تر عملی شوند. بر عكس مواردی هم هست كه اجرای آن ها در فرهنگ كشورهای شرقی سخت است ولی جزو اركان جامعه غربی هستند

---------------
نتيجه: در اين سه پست كوشيدم به حقوق بشر و منشور جهانی آن بپردازم. در پست اول نگاهی انتقادی به خود متن كردم، در پست دوم نمونه ای از چون و چراهای فلسفی در مورد مبانی آن را نشان دادم و در اين پست گفتم كه اجرای مجموعه واحدی از قوانين و حقوق در بستر فرهنگ ها و مذاهب مختلف می تواند كه تا چه حد متنوع باشد و اين فرهنگ ها چه مشكلاتی می توانند در اجرای حقوق بشر به وجود آورند

اما همه اين ها از اهميت عملی حقوق بشر نمی كاهد. بحث حقوق بشر از آن جهت جالب است كه گرچه می توان در مبانی فكری آن چون و چرا زياد كرد اما به دلايل عملی كسی در فايده كاربردی آن شك ندارد. بودن مجموعه قوانينی كه فرد و زندگی او را در برابر قدرت های حاكم به نوعی مصونيت دهد امر مغتنمی است هر چند كه پايه های اين حقوق چندان مستحكم نباشند

Sunday 17 June 2007

رورتی و حقوق بشر

در ادامه حرف هايم در مورد حقوق بشر اين پست را اختصاص می دهم به موضع كسانی مانند ريچارد رورتی فيلسوف تازه در گذشته آمريكايي كه چون و چراهايی فلسفی در باب مبانی حقوق بشر كرده اند. متن زير را از مدخل حقوق بشر در دايره المعارف اينترنتی فلسفه ترجمه كرده ام (ترجمه بيشتر برای رساندن مفهوم اصلی حرف بوده). البته واضح و مبرهن است كه نظر هيچ كس و از جمله رورتی در اين باب حجت نيست، و بسياری كسان بر نظر رورتی ايراد گرفته اند. برای خلاصه ای از آن نگاه كنيد به ادامه انگليسی همين مدخل

پست بعدی را به يك نمونه ملموس تر اختصاص خواهم داد (چند همسري) و نكاتی را در مورد نقش فرهنگ ها در اجرای حقوق بشر خواهم گفت


دومين انتقاد مهم فلسفی از حقوق بشر به چالش كشيدن این ادعا است که حقوق اخلاقی مبانی عينی حقوق بشرند. اين نوع نقد در حکم رودخانه ای است كه نهرهای فلسفی بسياری به آن سرازير می شوند. جوهره چنين نقدی آن است كه اصول و مفاهيم اخلاقی ذاتا سرشتی سوبژكتيو دارند. بنا بر اين ديدگاه باورهای اخلاقی برخاسته از تصميم دقيق يك اراده معقول و هدفمند، حتا اراده ای الوهي، نيستند. در عوض، باورهای اخلاقی بنيانا اظهار ترجيحات جزيی افرادند.چنین موضعی پايه اصلی حقوق اخلاقی (این که اصول اخلاقی معقول و پيشينی وجود دارد و يك نظريه صحيح اخلاقی بايد بر مبنای آن ها باشد) را ويران مي سازد

در فلسفه مدرن اين استدلال بيش از همه با نام فيلسوف اسكاتلندی قرن هجدهم دويد هيوم پيوند خورده است. صورت های متاخر تر اين استدلال توسط كسانی مانند سي. ال. استيونسون، لودويگ ويتگنشتاين، جي. ال. مكی و ريچارد رورتی مورد دفاع قرار گرفته است

رورتی (1993: حقوق بشر، عقلانيت و احساسی گری) استدلال می كند كه حقوق بشر نه بر پايه به كار بستن خرد، بلكه بر پايه نگاهی احساسی به بشريت شكل گرفته اند. او بر اين نكته پای می فشارد كه حقوق بشر قابل دفاع عقلانی نيستند. بنابر نظر او كسی نمی تواند مبانی حقوق بشر را با توسل به نظريه ای اخلاق و معيارهای خرد توجيه كند. از نظررورتی باورها و اعمال اخلاقی در نهايت با توسل به خرد يا نظريه ای اخلاقی کسب نشده اند، بلكه برخاسته از همدلی با ديگران اند. لذا اخلاق ريشه در قلب دارد و نه در سر

با اين وجود، نكته جالب آن است كه گرچه رورتی به مبانی فلسفی حقوق بشر آشكارا مشكوك است، اما حقوق بشر را "امری خوب و پسنديده " می داند، امری كه همه ما از وجود آن نفع می بريم. نقد او از حقوق بشر برخاسته از مخالفت بنيادين او با آن ها نيست. به نظر رورتی از طريق همدلی احساسی با آلام غير ضروری ديگران بهتر می توان به حقوق بشر خدمت كرد تا با بحث هايی در باب معقوليت آن

Saturday 16 June 2007

سوفيا 2

بحث حقوق بشر را ادامه خواهم داد، اما عجالتا گفتم قسمت بعدی برنامه سوفيا كه در مورد آقای مجتهد شبستری است را بگذارم اين جا. كارشناس برنامه جناب هاشمی است، ايضا با همان تفصيلات كه ذكر شده بود. ح.ش

تاملاتی انتقادی در باب حقوق بشر- كليات


اين پست و چند پست بعدی را در مورد حقوق بشر خواهم نوشت. صحبت از حقوق بشر و اعلاميه جهانی آن در فضای سياسی ما بسيار شايع است، اما در اين مورد هم، مثل ساير موارد، كمتر شاهديم كه طرفين بحثی اصولی و پايه ای در اين باب بكنند. اصولا بسياری مدام از رعايت حقوق بشر و نقض آن حرف می زنند بدون آن كه نگاه يا ارجاعی به متون اصلی آن بدهند، و بدتر اين كه به دلايل سياسی هر گونه چون و چرای فلسفی در باب حقوق بشر مذموم تلقی می شود و در واقع نوعی همدستی با ناقضان اين حقوق به حساب می آيد

من در اين جا نه می خواهم به نفع حقوق بشر به خصوص اعلاميه جهانی آن نظر دهم و نه به ضد آن. پيشنهاد اصلی من در اين جا آن است كه هر كدام از ما نگاهی به اعلاميه جهانی حقوق بشر بيندازيم، آن را هم چون يك متن بخوانيم و سعی كنيم با تفكر انتقادی به آن نگاه كنيم، و هراسی نداشته باشيم اگر سوالاتی در مورد آن در ذهنمان ايجاد شد

با خواندن اين متن اولين نكته ای كه به ذهن من می رسد آن است كه اين متن متنی تاريخی است كه در سال 1948 تدوين شده و بازتابی است از دغدغه هایی كه بشر در آن روزگار داشته است. طبعا بعضی از مسايل و مشكلات مطرح در اين متن امروزه كمتر گريبان گير بشر است (مانند داد و ستد بردگان)، و در عوض برخی مسايل و حقوق كه محصول شرايط جديد زندگی هستند در اين متن به چشم نمی خورند. به عنوان نمونه حقوق مربوط به فضای سايبر، حقوق اقليت های جنسی و ... در اين متن به چشم نمی خورد

يك مثال جالب در اين زمينه مساله ازدواج است. در ماده شانزدهم بند سوم می خوانيم كه "خانواده ركن طبيعی و اساس اجتماع است و حق دارد كه از حمايت جامعه و دولت بهره مند شود." اين نگرش امروزه در جوامع غربی بسيار تغيير كرده است. انواع ديگر زندگی مانند زندگی فردي، زندگی موقت با يك يا چند پارتنر، پدران يا مادران مجرد همراه با بچه، ازدواج های گروهی و ... در اين جوامع به وجود آمده است و هر كدام از اين افراد معتقدند كه نوع زندگی آن ها به همان ميزان زندگی سنتی زناشویی طبيعی و قانونی است و دولت و جامعه بايد از آن ها حمايت كنند. بند جالب تر بند يك از ماده شانزدهم است كه ازدواج را به شكل سنتی آن يعنی ازدواج زن و مردی بالغ محدود می كند و هيچ ذكری از ساير موارد مانند ازدواج همجنسان و ... نمی كند

به طور خلاصه اولين نكته در برخورد با اين متن برای من آن است كه حتا در چهارچوب خود جوامع غربی نيز نمی توان اين اعلاميه را سندی كامل و غير قابل تغيير از همه حقوق بشر دانست. اين متن نيز در پرتو تحولات اجتماعی و شرايط جديد بايد مورد بازبينی قرار گيرد و به آن افزوده و كاسته شود

حال اگر چنين باشد يعنی اگر حقوق پايه و اوليه بشر نيز در طول زمان دستخوش دگرگونی شود، و آن چه ديروز حق نبوده امروز حق فرض شود، می توان به اين نكته بيشتر فكر كرد كه آيا اين حقوق اصولا عينی و جهان شمول هستند؟ اگر گذشت زمان و تغيير نوع زندگی حقوق اساسی ما را تغيير می دهد، به چه اعتباری بايد گفت اين حقوق در گذر از فرهنگ ها و زمان های مختلف بدون تغيير می مانند. به عبارتی ديگر اگر حقوق بشر بازتاب حقوق اخلاقی ما هستند، و اگر مرزاخلاقی بودن يا نبودن اعمال با گذشت زمان عملا جابجا می شود، به چه اعتباری می توان از مجموعه ثابت، جهان شمول و عينی حقوق بشر حرف زد؟ من البته اين جا به نفع هيچ كدام از طرفين داوری نهايی نمی كنم اما صرفا می گويم كه تغييرات زندگی روزمره و جابجا شدن مرز اخلاقيات می تواند دلايلی برای غير جهانشمول بودن حقوق بشر به حساب آيد

دومین نكته جالب برای من در اين متن مواد سيزدهم تا پانزدهم است كه مربوط به مسايل مليت، مهاجرت و تابعيت در ديگر كشورها است. در اين سه بند آشكارا می توان رد پای نوعی انديشه انترناسيوناليسم را ديد. انديشه ای جهان وطنی كه طبق آن هر كس آزدانه می تواند به هر كجای جهان كه خواست برود، محل اقامت خود را آزادانه برگزيند و هر كشوری را آزادانه ترك كند. دو نكته در اين جا هست. اول آن كه نگارش اين اعلاميه و نويسنده آن لاجرم تحت برخی پارادايم های فكری بوده است. اين متن آشكارا تحت پارادايم فردگرايي، دموكراسی و انترناسيوناليسم نوشته شده است. صحبت بر سر درستی يا نادرستی اين پارادايم ها نيست. صحبت آن است كه به صرف آن كه متنی يا عملی درون پارادايمی طرح شود كسان ديگری كه خارج اين پارادايم هستند می توانند بگويند كه چنين متن يا عملی در همان پارادايم معنا دارد و با انتقال به پارادايم های ديگر معنای خود را از دست می دهد. اين همان مساله كلاسيك جهان شمول بودن يا نبودن حقوق بشر است، كه من بيش از اين آن را در اين جا دنبال نمی كنم

اما نكته دوم كاربردی تر است. حتا تحت پارادايم مدرنيته و در كشور های غربی نيز امروزه عمل كردن به اين سه بند ناممكن است. امروزه هيچ كس آزادانه نمی تواند محل اقامت خود را انتخاب كند. برای نمونه خيل كارگران كشورهای اروپای شرقی يا آسيا را نگاه كنيد كه در صورت داشتن اختيار به كشور های غربی سرازير می شوند و همه دولت های غربی بدون استثنا مانع ورود آن ها می شوند

خوب در نظر اول چنين می نمايد كه اين دولت ها مشغول نقض حقوق اوليه بشر هستند، چرا كه عده ای را از حق انتخاب آزادانه محل زندگی محروم می كنند. اما توجيه اين كار چيست؟ توجیه آن است كه ورود كارگران به اين كشور ها بازار كار و دستمزد را به هم می زند، فرصت ها را از كارگران محلی می گيرد و در نهايت به ضرر اقتصاد كشور های ميزبان است. به نظر من اين توجيه قابل قبول است و نام آن را نمی توان نقض حقوق بشر گذاشت اما اين منطق دو نكته در بطن خود دارد

نكته اول آن كه در واقع نوعی مخالفت با ايده انترناسيوناليسم در آن هست. در اين جا نوعی محلی گرايی به چشم می خورد كه طبق آن نفع اقتصادی گروهی از مردم (مثلا مردم كشور های غربي) بر حقوق ساير مردم ترجيح دارد

اما نكته دوم آن است كه اين منطق نشان می دهد در بعضی موارد می توان به دلايلی ثانوی بعضی از حقوق مصرح بشر را گرفت در حالی كه نام اين كار نقض حقوق بشر نيست. به عبارت ساده تر همه حقوق ذكر شده در اين متن از حقوق پايه و غير قابل سلب بشر نيستند كه نتوان آن ها را تحت هيچ شرايطی گرفت (مثلا همه مانند حق حيات نيستند كه نتوان فردی را تحت هيچ شرايطی اعدام كرد)، بلكه بعضی از اين حقوق در شرايط خاصی كه دولت ها یا فرهنگ ها يا ملاحظات اقتصادی ايجاب كنند قابل سلب هستند. و اين نكته آغاز گر اين بحث می تواند باشد كه كدام مرجع بايد در اين جا تصميم بگيرد، و كدام حقوق قابل سلب هستند، و اگر می توان سر اين حقوق چانه زد چرا آن ها را در اعلاميه حقوق پايه بشر بايد نوشت و نه قوانين سطوح پایين تر

پی نوشت اول: سعی كرده ام كه تا حد ممكن در اين نوشته از رسيدن سريع به نتيجه های كلی پرهيز كنم. هدف اصلی ام صرفا نگاهی انتقادی است به يك متن. پس چيزی خارج از اين چارچوب بر نوشته من تحميل نكنيد، و اگر ملاحظاتی در موردش داريد حتما برايم بنويسيد

پی نوشت دوم: ظاهرا قسمت كامنت اين وبلاگ مدتی است كار نمی كند. شرمنده از تمام كسانی كه كامنت داده اند و اين جا نيست. اگر كامنتی گذاشتيد و ديده نشد لطفا آن را به ادرس اي-ميلی كه كنار صفحه گذاشته ام بفرستيد. ح. ش

Tuesday 12 June 2007

زيبايی كجاست؟


چند وقت پيش پستی نوشتم و از شما خواستم در مورد يك انيميشن كوتاه كه تصوير كردن شعری از شاملو بود نظر دهيد. تعداد قابل قبولی پاسخ برايمان رسيد (هم دوستان ايرانی و هم غير ايراني) كه می شود بر مبنای آن ها به نتايجی رسيد. در وهله اول سپاس سحر و من از تمام دوستانی كه زحمت كشيدند و پاسخ دادند و در وهله بعدی يك موضوع جالب كه در اين پاسخ ها بود و من را به فكر واداشت

ايده اصلی اين كار آن بود كه از الگوها و نقوش عمدتا ايرانی و اسلامی در تصوير كردن شعری كه كاملا در فضايی سياسي، سكولار، مدرن و متفاوت است استفاده شود تا آزمونی باشد از قابليت های اين نقوش. در ميان پاسخ دهندگان ايرانی عده ای به اين تضاد ميان محتوای شعر و ابزار تصوير كردن آن اشاره كرده بودند و عمدتا معتقد بودند كه از آن جا كه اين نقوش (مثلا دو مربع تو در تو كه يكی چهل و پنج درجه چرخيده) پيوندی با مكان های مذهبی مثل مسجد و ... دارند چندان مناسب برای تصوير كردن شعری در مورد يك مبارز چپ نيستند. حتا دوست عزيزی كه خود در كار طراحی است اشاره كرده بود كه اين نقوش را فراوان از تلويزيون دولتی ايران و در مساجد ديده است و لذا اين نقوش از پيش با خود معنا و مفهومی را حمل می كنند و نمی توان آن ها را آزاد فرض كرد و هر محتوايی را با آن ها تصوير كرد


اما در قطب مخالف بينندگان غير فارسی زبان اين تعاريف از پيش موجود را در ذهن نداشته اند. آن ها به فرم ها و شكل ها صرفا به عنوان نقوشی هندسي، و فرم هايی محض نگاه كرده اند. برای دوست فرانسويی كه جواب داده دو مربع متداخل ربطی به مسجد ندارد، او صرفا در اين جا فرمی ديده است. همان گونه كه ما با ديدن كاراكترهای چينی آن ها را فرم محض می بينيم و چيزی پشت آن ها برای ما وجود ندارد

حالا نكته جالب آن است كه عمده دوستان غير ايرانی شايد به همين دليل كار را بيشتر پسنديده بودند و حس هايی كه از تصاوير گرفته بودند با دقت خوبی همان حس های شعر بود. اما دوستان ايرانی كار را كمتر پسنديده بودند

اين نتيجه برای طراحان می تواند نتايج خاص خود را داشته باشد، از جمله مثلا اين كه جامعه مخاطب كيست و .... اما من اين نكته را از جهت فلسفی جالب می بينم. يكی از مباحث زيبايی شناسی ( آن شاخه از فلسفه كه به ماهيت و طبيعت زيبايی و هنر می پردازد) آن آست كه آيا زيبايی امری عينی است كه در جهان خارج و مستقل از ما وجود دارد، يعنی آيا يك اثر هنری به خودی خود و حتا اگر كسی هم آن را نبيند و نپسندد زيبا است، يا آن كه نسبی گرايی زيبايی شناختی داريم و هنری بودن يا نبودن امری است صرفا فردی يا در حد بالا امری بين الاذهاني. البته جواب اين سوال به صرف اين نظر خواهی ساده روشن نمی شود، اما همين مورد ساده نشان می دهد كه نقش پيش فرض ها و اموری كه خارج از اثر هنری هستند تا چه حد در قضاوت ما در مورد هنری بودن يا نبودن يك كار تاثير دارند. و اين كفه را می تواند كه به نفع نسبی گرايی سنگين تر كند

نكته ديگری كه من خودم از اين كار ياد گرفتم آن است كه در مواجهه با يك كار هنری و يا اصولا هر پديده ای از جمله طبيعت همواره می توان به دنبال يك جور نگاه ديگر هم بود. نگاهی كه در آن ما پيش فرض هايمان را در پرانتز بگذاريم و ببينيم بدون وجود آن ها اشيا چگونه خود را می نمايند. اين جا كار بسيار شبيه ديد بعضی عرفای شرقی و يا كار هوسرل در پديدارشناسي می شود. من البته نمی گويم كه اگر بدون پيش فرض نگاه كنيم نگاه دقيق تری داريم. من صرفا ياد گرفتم كه می توان در نوع ديدن تنوع ايجاد كرد و از فرايند مشاهده شايد كه بيشتر لذت برد. ح. ش

Sunday 10 June 2007

می ناب عمر خيامی

پارسال در كلاس فارسی هر كدام از بچه ها بايد در مورد يك موضوع مرتبط با ايران حرف می زدند. يكی از دختر ها راجع به خيام حرف زد و در وسط صحبت چند اسلايد هم نشان داد در مورد خيام. يكی كه برايم جالب بود يك مارك معروف مشروب بود با اسم خيام. امروز اين يادم آمد و رفتم در گوگل دوباره جستجو كردم. ديدم حداقل سه تا مشروب الكلی هست در دنيا با اين اسم. عكس هايش را می گذارم اين جا. البته جالب است و حكما خيام را بايد خوشحال كند. ح.ش




سوفیا

دوست نازنينم محمد منصور هاشمی (كه از آثار او است دو کتاب: هويت انديشان و ميراث فكری احمد فرديد و دين انديشان متجدد) سلسله گفتگوهايی داشته و دارد با راديو گفتگو در باب روشن فكری و متفكران معاصر ايران. گويا بخش اول اين برنامه (سوفيا) در مورد دكتر سروش بوده و بخش دوم در مورد فرديد. (آدم چه بی غیرتی ها که از رادیو نمی بینه. برنامه می سازن در مورد سروش!). من فايل های بخش اول را نيافتم اما بخش دوم روی سايت راديو گفتگو هست و من آن ها را به سايت ديگری منتقل كردم و لينكش در زير می گذارم كه اگر خواستيد بشنويد
5فرديد1 - فرديد 2 - فرديد 3 - فرديد4 - فرديد

اين هم سايتی در باب بزرگداشت مفصل دكتر نصر در راديوی ايران به همت دكتر حسيني. ح.ش
پی نوشت: با تشکر از ملکوت برای این مطلب

ترجمه یکی از غزلیات حافظ

من هم مثل هر ايرانی پاك نهاد ديگری كوشيده ام تا آن جا كه از دستم بر می آيد در معرفی مام ميهن و افتخارات آن به خارجيان بكوشم. چند وقت پيش يك قطعه موسيقی سنتی با صدای استاد كه يكی از غزليات آسمان فرسای حضرت حافظ را همچون هميشه استادانه خوانده بود به دوستی خارجی دادم. دوستم كار را بسيار پسنديد و گفت كه موسيقی بسيار آرام بخشی است. بعد اظهار علاقه كرد كه در مورد شعر هم بيشتر بداند و من سعی كردم اين غزل حافظ را برايش توضيح دهم

زلف بر باد مده تا مدهی بر بادم
ناز بنياد مكن تا مكنی بنيدم

خوب اين جا شاعر خطاب به معشوقش می گه كه موهاتو جمع كن اين قدر پخش و پلا نباشه، تو آخرش اين جوری منو به باد ميدي. اين قدر ناز و ادا از خودت در نيار، آخرش خونه خرابم می كنی

می مخور با همه كس تا نخورم خون جگر
سر مكش تا نكشد سر به فلك فريادم

اين بيت يعنی اين كه هی نرو با هر كس و نا كسی مشروب بخور، خون به جيگرم كردي. حالا باز سركشی كن تا صدای منو در بياری

زلف را حلقه مكن تا نكنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم

اين جا شاعر رو به معشوقش می گويد موهاتو فر فری نكن (مثلا بيگودی نپيچ)، آخرش من می رم پشت ميله های زندون. بعد می گه مو هاتو باز نذار، آخرش با اين موها مارو به باد فنا می دي

دوست من: اين شاعر عجب حساسيتی به موهای معشوقش داشته. ولی خوب اون حق نداشته در مورد مدل موهای كسی نظر بده

يار بيگانه مشو تا نبری از خويشم
غم اغيار مخور تا نكنی ناشادم

اگه می خوای كلاهمون تو هم نره بجز من با هيشكی دوست نشو. اين قدر غصه در و همسايه رو نخور، بابا اين جا رو كردی ماتم سرا

دوست من: اين يارو مريض روانی بوده؟ خوب معشوقش دوست داشته با بقيه هم دوست باشه، چه عيبی داره؟

رخ برافروز كه فارغ كنی از برگ گلم
قد برفراز كه از سرو كنی آزادم

لپاتو گلی كن تا من ديگه به گلی خانم فكر نكنم. يه جوری هم قد تو بلندتر كن تا من از فكر خانم سروی بيام بيرون

شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
ياد هر قوم مكن تا نروی از يادم

هر جا با هم می ريم مهمونی هی نشين محفل گرمی كن جلو همه، آخرش خودمو می سوزونم ها! هی نشين ياد كس و كار و فاميلت كن و گرنه نه تو نه من

شهره شهر مشو تا ننهم سر در كوه
شور شيرين منما تا نكنی فرهادم

خوب توضيح اين يكی يك كم سخته اما خلاصه اين كه می گه حالا مهمونی هيچ، حداقل تو شهر انگشت نما نشو، آخرش من سر می ذارم به بيابون از دست تو. بعد می گه اين شيرينو نكن الگوی خودت. آخرش من هم مثل فرهاد خان خل می شم ها

رحم كن بر من مسكين و بفريادم رس
تا به خاك در آصف نرسد فريادم

اگه می خوای اين همسايه ها و آقای آصف اين قدر از سر و صدا و داد و فرياد ما شكايت نكنن، يك كم دلت به حال من بسوزه، يه ذره به حرف من گوش كن

حافظ از جور تو حاشا كه بگرداند روی
من از آن روز كه در بند توام آزادم

بازم هر چی باشی من خر دوستت دارم، محاله ولت كنم. تازه از وقتی بخاطر تو افتادم زندون فهميدم آزادی يعنی چی

دوست من: راستش من خيلی نفهميدم، اما كلا انگار يك اختلاف خانوادگی يا نوعی حسادت بود. اما نمی فهمم چرا اين خواننده اين همه با غم اين ها رو می خونه

من: هان؟ آهان! من خودم هم مطمئن نيستم، اما فكر كنم استاد هم يك جورهايی ناراحته كه اين همه به زن ها ظلم ميشه و اين غم تو صداش موج می زنه

دوست من: آهان

من: البته می دونی قضیه به همین سادگی هم نیست. این شعرها بجز اين معنی ظاهری يك معانی پنهانی عرفانی هم داره، يعنی خيلی خلاصه بگم در مورد خدا و يك نيروی برتره

دوست من: آهان! يعنی اون قضيه موهاتو فری نكن، موهاتو جمع كن، موهاتو باز نگذار و اين ها در مورد يك مقام روحانيه؟

من: خوب می دونی من بعدا سر فرصت بايد برات توضيح بدم. فعلا برای قدم اول همين كه از اين موسيقی خوشت آمده كافيه.ح.ش