Friday 27 July 2007

خوشحالم

يكی از كارها كه اين جا به صورت غير رسمی می كنم ايفای نقش مترجم برای ايرانيان و به خصوص پناهندگان و مهاجران است. هر كدام از اين پناهندگان داستانی پشت سر دارند. همه می دانيم كه اكثريت آن ها غير سياسی اند و برای كار به كشور های ديگر رفته اند. داستان هر كدام از آن ها شنيدنی است، آن ها كه از مرزهای زمينی از بوسنی آمده اند چه شب ها كه در جنگل از ترس جان لرزيده اند. كسانی كه از راه تركيه و يونان آمده اند چه داستان ها كه از مخفی شدن در دكل كشتی ها دارند. چند تايی از آن ها در كانتينرهای يخچال دار تا سر حد مرگ و اغما رفته اند
اما درد آورتر آن است كه اكثر اين ها در اين جا جواب مثبتی از اداره مهاجرت ندارند و به شكلی غير قانونی زندگی می كنند. حداقل در ميان تعدادی كه من می شناسم بسياری روزانه ده تا دوازده ساعت كار سخت بدنی می كنند، كاری كه خود انگليسی ها كمتر حاضر به انجام آن هستند. به دليل غير قانونی بودن حقوق كمتری می گيرند و از هيچ نوع خدماتی مثل بيمه يا بازنشستگی بر خوردار نيستند. در معنای واقعی كلمه شهروند درجه دو اند
يكی از مشكلات هميشگی آن است كه نمی توانند به سادگی گواهينامه رانندگی و حساب بانكی داشته باشند. مدتی است كه با يكی از اين بچه ها شايد تمام بانك های انگليس را برای باز كردن يك حساب رفته ايم و من نقش مترجم را برايش ايفا كرده ام. هر بار جز جواب منفی و سر شكستگی چيزی نيافته ايم. من به شخصه تحمل اين نوع زندگی را برای خودم ندارم و اغلب هم به اين پناهندگان می گويم اگر شما همين مقدار ساعت را در ايران كار كنيد قاعدتا نبايد وضعتان بدتر از اين باشد كه هست. اما ته دلم می دانم كه نفسم از جای گرم بلند می شود. خيل جوانانی كه هنوز پول به قاچاقچی می دهند تا به اين جا بيايند و حاضرند در شرايطی مانند اين كار كنند و مثلا پس اندازی به ايران بفرستند دلم را سست می كند
به هر حال امروز خوشحالم چون سرانجام يكی از اين بانك ها با استفاده از حفره هايی كه در قانون اين جا هست برای موردی كه من مترجمش بودم حساب باز كرد. خوشحالم، انگار كه خودم چيزی را كسب كرده ام. خوشحالم كه جوانی از مملكت من كه تنها سهمی كه از زندگی می طلبد آن است كه كار كند به يكی از ساده ترين حقوق مدنی اش دست يافته است. خوشحالم كه در آن قسمتی از كره ارض به دنيا آمده ام كه كسب ساده ترين چيز ها برای ساكنانش در حكم يافتن كيميا است
پی نوشت: اين خوشحالی را فعلا می گذارم به حساب حسن ختام اين وبلاگ، چرا كه به علت تغيير جا شايد كه تا مدتي، و چه كسی می داند تا چه مدتي، نتوانم بنويسم. ح. ش

2 comments:

Anonymous said...

ديوانه چو ديوانه ببيند خوشش آيد
سلام
نوشته هاي اولت خيلي بوي مرگ ميداد تصورم اين بود كه قاط زدي! بعدا ديدم نه حالت خوبه! اوايل كامنت گذاشتن راحت بود ولي اين آخرا نميدونم چرا اينقدر سخت شده بود كلي خلاف ميخواست! بگذريم
قلمت كاملا گيراست اينكه يه مدتي نخواهي نوشت چندان خبر خوشحال كننده‌اي نيست. به هر حال اگه دوباره شروع كردي با ايميل خبرمون كن!
ديرمان و شادزي
مهدي

Anonymous said...

چرا اینجا تعطیله؟ چون برگشتی ایران؟ سرت شلوغه؟ می‌خوای زن بگیری؟! قضیه چیه؟