Sunday 24 June 2007

از روزگار رفته حكايت

يك ميز فلزی بزرگ، يك حفره گرد وسطش و زير حفره يك سطل زباله. روی ميز پر است از اردك پخته. دور ميز پنج تايی آدم هست. يك مرد مسن انگليسی كه تازه از زامبيا آمده، مزرعه داشته و سال ها آن جا بوده و لابد كه ورشكست شده است. يك پيرمرد. مجسم مرد خنزرپنزري. فقط كار می كند، نه حرفی و نه اعتراضي. معلوم نيست در عمرش ديگر چه كرده. دو جوان ديگر و من

اردك ها را بايد برداری و استخوان شان را بشكني. يك استخوان اصلی جناق سينه، چند استخوان ريز ديگر. همه را بايد با فشار دست كه چند لايه در دست كش پيچيده شده بشكني. هر اردك به چهار تكه، استخوان ها در حفره، گوشت ها در جعبه های پلاستيكي. صدای شكستن استخوان را زير نبضت حس می كني. پا در چكمه سفيد بلند و روپوش سفيد بلندی با جا به جا لكه های آشغال و گوشت. كلاه توری بر سر و دو جفت دست كش روی هم. استخوان های ريز اما باز هم دست كش ها را پاره می كند

حتا شب ها هم خواب شكستن استخوان می بينی و صدای قرچ خرد شدن استخوان می شنوي. زمان هيولايی است كه در کارخانه نمی گذرد. زمزمه تنها اين بيت است. شايد هزار بار در روز

غلام همت آنم كه زير چرخ كبود
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است

No comments: