Tuesday 1 May 2007

لاك پشت های شبانه



هوارد مردی است ميانسال و عكاس، دوست من است. حرفه اش عكاسی قانونی است يعنی كه با پليس همكاری می كند و از صحنه های قتل و دزدی عكس می گيرد. مرد نازنينی است. كوتاه قد و كوچك. جد اندر جد كوتاه قد بوده اند. هوارد حالا با زن سومش آنا است. او را دوست دارد و هر دو دستی در كار هنر دارند. آنا البته ديگر درس نمی دهد. بعد از يك دوره احساس ضعف و خستگی بالاخره فهميد كه بيماری لاعلاجی دارد.

آنا يك روز رفته پيش دكتر و صاف و راحت پرسيده با اين مرض چند سال ديگر اميد به زندگی دارد. دكتر هم به رسم دكتر های اين مملكت گفته فلان قدر سال. سالش را نمی گويم اين جا.

حالا آنا زود خسته می شود. قوز بالا قوز هم آورده. يك روز نامه ای می آيد دم خانه كه جواب آزمايش تست سرطان رحم مثبت است و سلول های غير طبيعی ديده شده اند. چند روزی را هوارد در هول و ولا است تا اين كه وقت بيمارستان شود. اين يكی به خير می گذرد. سرطان نيست اما توده هايی ديگر هست.

درد و بلا كم ندارد آنا. همين هفته پيش دو بار از پله افتاد پايين، حكما از ضعف ناشی از همان بيماريش. زانويش هم بينهايت درد می كند. كوچك ترين چيزی حتا لباسی اگر به آن بخورد اشكش را در می آورد. لابد كه آن هم از عوارض بيماريش است.

اما هوارد چند شبی را در هفته برای كمك خرج در يك پيتزا فروشی رانندگی می كند. آخر شب كناره های خمير كه برای پيتزا به كار نرفته را جمع می كند. می چسباند به هم و يك گلوله خمير بزرگ درست می كند. بعد پهنش می كند و مثل نان تافتان می گذارد در فر مغازه. نان از وسط باد می كند و بالا می آيد. رويش قهوه ای و سوخته و قاچ قاچ می شود. به شكل لاك پشت در می آيد. هر شب يك لاك پشت به شكلي: غول پيكر، باد كرده، سوخته، .... هوارد مثل بچه ها ذوق می كند. لاك پشت را در كيسه می گذارد و می برد برای آنا. آنا عاشق لاك پشت ها است. هر شب لاك پشتش را می شكند و می خورد. مثل بچه ها ذوق می كنند هوارد و آنا. در ميان درد و بلا نان می شكنند و از خوردن لاك پشت های شبانه لذت می برند. تا كی كه آنا نتواند ديگر نان بشكند.ح.ش

5 comments:

Anonymous said...

سلام حسین جان. خیلی خوشحال شدم که وبلاگت رو دیدم. چه خبر. درست ظاهرا تموم شده.نه؟
کار و بار چه طوره؟
پیمان اسماعیلی

Anonymous said...

سلام حسین جان،
امیدوارم خوب باشی...
از دیدن نوشته هات خوشحال شدم..
موفقیتت آروزی قلبی ماست...
سجاد،زهره

حسین شیخ رضایی said...

مرسی پیمان جان که سر زدی. آره درس تموم شد و فعلا یک کم پاره وقت درس می دم. تا ببینیم کی بر می گردیم.

Anonymous said...

سلام آقای دکتر
امیدوارم که شاد و سلامت باشی. وبلاگت را دیدم ، تازه و به شیوه ای جدید. انشاءالله که مطالب جدید را سلسله وار در آن ببینیم و شما را خسته از نوشتن نبینم چون نوشته ها می تواند پل ارتباطی خوبی باشد
با اینکه دکتر فلسفه علم شده ای ولی من هنوزم دوست دارم مهندس صدات کنم اشکالی که نداره؟
شاد باشی

Anonymous said...

حسین عزیز سلام
وبلاگت را دیدم وخیلی خوشحال شدم.عجالتا دو تا مطلب جدیی که نوشتی جالب و خواندنی بود و فکربرانگیز.نثر اینجور نوشته هات زیباست.باز هم (و سعی میکنم منظم) به وبلاگت سر میزنم.
با آرزوهای خوب
منصور