حالا هی من می گم بابا من هم برای خودم كسی هستم، اگر امكانات بود حتا بودا هم می شدم كسی باور نمی كند.حكما چون سبيل نداريم حرفمان هم دررو ندارد. حالا شاهد از غيب رسيد. چند وقت پيش در دفتر يادداشت شخصی ام اين ها را نوشته بودم
از حالت ها يكی هواپيمای بالای ابر را دوست دارم. بی حسی و بی وزنی و تعليق خوبی است. ابرهای سفيد كپه كپه، مانند برف. اما نه صاف، گره گره و لايه لايه. تا افق ابر است. ابر زير ما است. زير ابر چه خبر است؟ برف است يا باران؟ كدام كشور است؟ جنگ است يا صلح؟ عروسی است يا عزا؟ مرگ است يا شادي؟ نمی دانيم. ساعتی را بالای ابريم. اين جا چيزی حركت نمی كند. باد نمی وزد. خورشيد هميشه می تابد. حركتی نيست، پس لابد زمان هم نيست. آرزو كرده ام تكه ای از اين صحنه بی حركت باشم. گوشه ای از ابري. نه حركتي، نه هوسي، نه اضطرابي، نه فكري. به زنم همين را گفته ام. اما او گفته است كه در عوض هيچ هيجانی هم اين جا نيست، بايد ملال انگيز باشد. من گفته ام كه ملال مال ما ست كه به تغيير عادت داريم. وقتی ساكتی و ساعت شنی زمان نمی گذرد ملالی هم نيست. نمی دانم ملال انگيز است يا نه. اما از حالت ها يكی هم بالای ابرها را دوست دارم
حالا امروز داشتم كتابی در آيين بودا می خواندم و چيزی ديدم با اين ترجمه تقريبی از متون بودايي
در تهی بودگی صورتی نيست، احساسی نيست، ادراكی نيست، غريزه و كششی نيست، آگاهی نيست، چشمی نيست، گوشی نيست، دماغی نيست، زبانی نيست، بدن و ذهنی نيست. نه صورتي، نه صدايي، نه بويي، نه مزه اي، نه لمس كردني، نه معقول ذهنی و نه قوای بينايي. چنين است كه ما تا مرحله ذهن بدون آگاهی پيش می رويم
خوب من هم كه همين ها را قبل از بودا گفته بودم. حتما آدم بايد سيبيل دشته باشه تا جديش بگيريد. استعداد تلف كن ها!ح.ش