Wednesday 30 May 2007

بودا هم يكی بود مثل من


حالا هی من می گم بابا من هم برای خودم كسی هستم، اگر امكانات بود حتا بودا هم می شدم كسی باور نمی كند.حكما چون سبيل نداريم حرفمان هم دررو ندارد. حالا شاهد از غيب رسيد. چند وقت پيش در دفتر يادداشت شخصی ام اين ها را نوشته بودم

از حالت ها يكی هواپيمای بالای ابر را دوست دارم. بی حسی و بی وزنی و تعليق خوبی است. ابرهای سفيد كپه كپه، مانند برف. اما نه صاف، گره گره و لايه لايه. تا افق ابر است. ابر زير ما است. زير ابر چه خبر است؟ برف است يا باران؟ كدام كشور است؟ جنگ است يا صلح؟ عروسی است يا عزا؟ مرگ است يا شادي؟ نمی دانيم. ساعتی را بالای ابريم. اين جا چيزی حركت نمی كند. باد نمی وزد. خورشيد هميشه می تابد. حركتی نيست، پس لابد زمان هم نيست. آرزو كرده ام تكه ای از اين صحنه بی حركت باشم. گوشه ای از ابري. نه حركتي، نه هوسي، نه اضطرابي، نه فكري. به زنم همين را گفته ام. اما او گفته است كه در عوض هيچ هيجانی هم اين جا نيست، بايد ملال انگيز باشد. من گفته ام كه ملال مال ما ست كه به تغيير عادت داريم. وقتی ساكتی و ساعت شنی زمان نمی گذرد ملالی هم نيست. نمی دانم ملال انگيز است يا نه. اما از حالت ها يكی هم بالای ابرها را دوست دارم

حالا امروز داشتم كتابی در آيين بودا می خواندم و چيزی ديدم با اين ترجمه تقريبی از متون بودايي

در تهی بودگی صورتی نيست، احساسی نيست، ادراكی نيست، غريزه و كششی نيست، آگاهی نيست، چشمی نيست، گوشی نيست، دماغی نيست، زبانی نيست، بدن و ذهنی نيست. نه صورتي، نه صدايي، نه بويي، نه مزه اي، نه لمس كردني، نه معقول ذهنی و نه قوای بينايي. چنين است كه ما تا مرحله ذهن بدون آگاهی پيش می رويم

خوب من هم كه همين ها را قبل از بودا گفته بودم. حتما آدم بايد سيبيل دشته باشه تا جديش بگيريد. استعداد تلف كن ها!ح.ش

Tuesday 29 May 2007

فسفرسوزی


آقا عجب متفكر هايی ما داريم و عجب انديشه های نابی نيست كه هر روز از اينترنت بر سر ما نبارد. شكر خدا ديگر مساله سانسور و مميزی هم نيست كه آدم بگويد سر و ته اين حرف ها زده شده و نويسنده واقعا عقلش به حرفی كه می زده می رسيده. اين روزها دو نمونه خواندم از انشا نويسی های بی سر و ته، شبه مقالاتی بدون ارجاع، تكرار مكررات و خلاصه نمونه هایی از نوشته های متفكران ايديولوژی زده نسل قبل

اول داريوش سجادی است با آن نثر معوج كه وقتی می خوانی حس می كنی در حال جويدن سنگ ريزه هستي. جناب ايشان در آمريكا مقاله ای نوشته در مورد اهميت حجاب و خصوصی نبودن آن. مقاله و اصطلاح سازی های آن ياد آور تحقيقات پفكی است كه نمونه اش را در پايان نامه های وطنی و تحقيقات پولكی در ايران زياد ديده ام. فقط همين یک نمونه بايد كافی باشد و بقيه مقاله را خودتان می توانيد بخوانيد و لذت ببريد

زن به عنوان يک پديده، زمانی برخوردار از ماهيت و اعتبار در جهان دوم جهان اعتباريات می شود که سنسور حساس به آن در سيستم عامل مغز انسان بتواند مختصات کاربردی آن را برای خود شناسائی و تعريف کند. بر همين اساس زن بعنوان يک پديده بيرونی وقتی در معرض سيگنال سنسور متاخر شهوت طلب انسان (مرد) قرار می گيرد بلافاصله و صرفاً در مقام يک تماميت سکشوال اعتبار و معنا می يابد

خوب من حالا كاری با اين اصطلاح بازی ها ندارم و می روم ببينم مقاله چه می گويد. جناب سجادی از خودش و بدون هيچ مرجعی حريم خصوصی را اين چنين تعريف می كند: عرصه خصوصی جائی است که سود و زيان ناشی از فعل ارادی انسان تعلق انحصاری به وی داشته باشد

حالا سوال آن است كه آيا اصولا امكان دارد چيزی در جهان باشد كه سود و زيان آن صرفا به يك فرد محدود شود. سجادی در ادامه مقاله دو مثال می زند كه از نظر ايشان طبق نظر طرفداران حوزه خصوصی در عرصه خصوصی قرار می گيرند. خوردن شراب در خلوت و خودكشي. اما آيا اين دو كار در آن تعريفی كه ايشان از حريم خصوصی می دهد می گنجند؟ خودكشی من برای صاحب كارم زيان بخش است چون وقت و پولی را كه صرف آموزش من كرده هدر می دهد. مشروب خوردن همسایه ما در خلوت هم به نفع آقا وارطان ارمنی است كه مشروب می سازد و دم خانه می آورد، چون كلی پول بابتش می گيرد. پس اين دو كار هم نبايد طبق آن تعريف خصوصی باشند. حالا جناب سجادی با اين پايه لرزان و تعريف من در آوردی از حريم خصوص می رود به بررسی مساله حجاب و طبيعی است كه آن چه را نتيجه بگيرد كه می خواهد

نمونه دوم منصور كوشان روشنفكر است كه در قطب مخالف می خواهد به ما ياد بدهد بايد دنبال هويت ملی بود و دين هويت ملی ما نيست. خوب باز هم كاری نداريم كه ايشان هم از ارجاع به يك متن يا كتاب تاريخی در مقاله ای كه بر پايه شواهد تاريخی استوار است بی نياز هستند. فقط همين يكی دو جمله منطق كلی نگر ايشان را نشان می دهد

واقعیت این است که ملت ایران در یک مقطع تاریخی دچار یک اشتباه بزرگ شده است و اکنون نزدیک به‌هزار و چهارصد سال است که تاوان آن را پس می‌دهد

دگرگونی در دین اسلام از جانب ایرانی‌ها نشان می‌دهد که پذیرش آن آزادانه و از روی انتخاب نبوده است. کسی که دینی را آزادانه انتخاب می‌کند، یعنی از آن شناخت داشته است. آن را همان گونه که بوده است پذیرفته است

جناب كوشان روشنفكر اين ادعاهای بی در و پيكر، كلي، تا حد زيادی بی معنا و بدون شواهد تاريخی را فراوان می توان در نوشته های باستان گرایان فسیل شده یافت، اما حالا كه سر فرصت وقت هست و كتاب هست و می شود راحت تر حرف زد، تو را سر جدتان كليشه ها را تكرار نكنيد. بجای آن كه يك حكم كلی در مورد ابن‌سینا و رازی و بایزید و عین‌القضات و سهروردی و حلاج و سنایی و فارابی و ناصرخسرو و عطار و مولوی بدهيد و بفرماييد همه اين ها در جستجوی هويت ملی بوده اند این ها را از هم تفكيك كنيد. هر كدام از اين آدم ها داستانی دارد جدا از ديگري. هر كدام از اديانی كه شما نام می بريد خصوصياتی دارد مجزا از ديگري. دو خط به ما توضيح دهيد فرهنگی كه می فرماييد محور هويت ملی است يعنی چه و اصولا در قرن بيست و يكم و همراه با مسايل جهانی شدن فرهنگ چگونه می تواند عامل هویت ملی باشد

اين جا هاست كه فكر می كنم نسل قبل از ما تمام زورش را كه بزند و آزادی هم داشته باشد اين ها را می نويسد، و بايد كه چشم انتظار آدم هايی از نسل جديد تر بود كه كلی گويی نكنند و يك موضوع ريز و خاص را با دقت برای ما بشكافند، جای آن كه كلی فسفر بسوزانند و كليات بی مبنا تحويل ما بدهند
پی نوشت: شرمنده اگر لینک ها در ایران باز نمی شوند.ح.ش

Sunday 27 May 2007

تاملاتی در مورد مرگ مشفقانه یا اتانازی


چند روز است سوالی در مورد مرگ مشفقانه (اتانزي) ذهنم را درگير كرده. دوست دارم اين جا آن را مطرح كنم و از شما بخواهم نظرتان را بگوييد. مرگ مشفقانه به صورت ساده يعنی آن كه بيماری كه به مرض لاعلاج و بسيار دردناكی دچار است و تيم پزشكان اين موضوع را تاييد كرده اند و گفته اند كه احتمال بهبود اين فرد بسيار پايين است، به نحوی زودتر از مرگ طبيعی جانش را از دست دهد تا بيشتر درد نكشد و زندگی بی كيفيت نداشته باشد و هزينه نالازم هم بر دوش سيستم درمانی كشور نگذارد. اين يكی از مناقشه برانگيزترين موضوعات در فلسفه اخلاق و حقوق است كه در بعضی كشور ها مثل هلند از لحاظ قانونی مجاز است و در بعضی جاها مثل بريتانيا غير قانونی است

برای ورود به بحث چند تقسيم بندی لازم است. اول مرگ مشفقانه داوطلبانه در مقابل غير داوطلبانه. در حالت اول خود بيمار در هوشیاری کامل درخواست می كند كه به نحوی به زندگيش پايان داده شود و در حالت دوم فرد ديگری (مثلا پزشك) اين تصميم را می گيرد. ما فعلا بحث را به حالت داوطلبانه محدود می كنيم چون حالت غير داوطلبانه خيلی قابل دفاع نيست و تقريبا به معنی قتل است. همين جا بگويم كه ترجمه مرگ خود خواسته برای اتانازی دقيق نيست چون مرگ خود خواسته يعنی حالت داوطلبانه قضيه، حال آن كه اين مفهوم می تواند حالت غير داوطلبانه را هم بپوشاند

تقسيم بندی دوم مرگ مشفقانه فعال است در مقابل مرگ مشفقانه منفعل. در حالت فعال انجام دادن عملی (مثل تزريق يك ماده سمي) به سرعت به زندگی بيمار پايان می دهد. اما در حالت منفعل عدم انجام كاری كم كم باعث می شود كه بيمار بميرد. مثلا عدم مصرف داروها يا سرم های لازم، عدم استفاده از تجهيزات پزشكی لازم، قطع كردن لوله های وارد كننده دارو و غذا به بدن یا عدم شروع شیمی درمانی

يكی از مسايلی كه در اين حوزه مطرح است آن است كه آيا فرق مهمی ميان حالت فعال و منفعل وجود دارد يا نه؟ يعنی آيا می شود مثلا كشوری مرگ مشفقانه فعال كه توسط پزشك و به صورت كم درد تر و سريع تر انجام می شود را ممنوع كند ولی مرگ مشفقانه منفعل را آزاد اعلام كند؟ من خيلی نمی خواهم به اين كه بقيه فلاسفه و علمای مذهبی در اين مورد چه گفته اند اشاره كنم و يكراست می روم سراغ نكته خودم

فرض كنيد كشوری می گويد كه مرگ مشفقانه منفعل غير قانونی است. اين حرف يعنی آن كه هيچ بيماری (چه بيمار ساده و معمولی و چه بيماری كه مرضی لاعلاج دارد) نمی تواند از دستورات پزشك سر پيچی كند. يعنی آن كه مصرف دارو و اجرای مو به موی دستورات پزشك وظيفه قانونی شهروندان است و متعاقبا هر كس سرپيچی كند قانون شكنی كرده و بايد مجازات شود. به نظر می رسد كه چنين قانونی مسخره است و عملی نخواهد بود. هيچ كس نمی تواند شما را مجبور كند كه با بدنتان چگونه رفتار كنيد، ضمن آن كه اين قانون هيچ تضمين اجرايی هم ندارد. چگونه می توان تشخيص داد كه فردی همه دستورات پزشكان را رعايت می كند يا نه

خوب اگر اين فرض درست باشد يعنی مرگ مشفقانه منفعل نمی تواند توسط قانون ممنوع شود. همان طور كه من تا حالا نشنيده ام هيچ قانون مدنی بگويد خودكشی غير قانونی است. اگر فردی بخواهد خودش را بكشد ديگر به قانونی بودن يا نبودن آن كاری ندارد. قانون ممنوع بودن خودكشی فقط می گويد كسانی كه خودكشی كرده اند اما از شانس بد نمرده اند را بايد مجازات كرد، چون قانون شكنی كرده اند، كه مشخصا مسخره است

اما وضعيت نظام های دينی از وضعيت قانون جدا است. يك نظام دينی می تواند بگويد پيروان من به فلان دليل نبايد خودكشی كنند يا نبايد از دستورات پزشك سرپيچی كنند. اين حرف در چارچوب دين معنا دار است اما در چارچوب قانون مدنی نه

پس نتيجه حرف من تا حالا آن است كه اصولا اظهار نظر در مورد مرگ مشفقانه منفعل و تاييد يا ممنوع كردن آن ربطی به قانون مدنی ندارد و مساله ای شخصی و درونی است.ما حالا پارادكس قضيه خودش را نشان می دهد. آيا می توان همين حرف را در مورد مرگ فعال هم زد؟ آيا اظهار نظر در مورد اتانازی فعال هم خارج از چارچوب قانون است؟ اگر بگوييم اين مساله ربطی به قانون ندارد ظاهرا اشتباه كرده ايم چون اين جا ممكن است بازماندگان بيمار از پزشك شكايت كنند كه بيمار آن ها را كشته است و در هر حال بايد قانون معلوم كند كه تكليف قضيه چيست. اما اگر بگوييم خير قانون بايد در مورد اتانازی فعال اظهار نظر كند آن وقت بايد نشان داد كه چه فرق مهمی ميان حالت فعال و منفعل هست كه قانون در مورد يكی ساكت است و در مورد ديگری نظر مي دهد. به عبارتی می دانيم كه هر دو نوع مرگ فعال و منفعل به يك نتيجه ختم می شوند و آن مردن به حالتی غير طبيعی است. پس چرا يكی خارج از حوزه قانون است و ديگری خير

اگر دوست داشتيد در مورد اين پست من حرف بزنيد خوشحال می شوم به اين سوال ها فكر كنيد و جواب بدهيد

آيا شما خودتان حاضريد در شرايط خاص اتانازی كنيد
اگر يكی از نزديك ترين افراد به شما در اين وضعيت قرار گيرد آيا شما با اتانازی او موافقت می كنيد
آيا به نظر شما بين حالت فعال و غير فعال تفاوت معنا داری هست؟ ح.ش

Friday 25 May 2007

فارسی آموزی به خارجی ها

امروز امتحان درس فارسی من بود و ديدم اگر الان راجع به فارسی آموزی به خارجی ها ننويسم شايد ديگر هيچ وقت فرصت اين كار پيش نيايد. خيلی نمی خواهم وارد جزييات فنی اين بحث شوم و اصولا سواد آن را هم ندارم. فقط بنابر تجربه كاری چند نكته به نظرم می رسد

بازار آموزش فارسی در دانشگاه های مختلف دنيا و به خصوص آمريكا اين روزها بسيار گرم است. يك جستجوی ساده نشان می دهد كه چه تعداد از دانشگاه های جهان درس فارسی دارند. علت می تواند چيزهای مختلف باشد اما مسايل سياسی قطعا بی اثر نيست. تب بحث در مورد بنياد گرايي، فرقه های اسلامي، شيعه شناسي، تروريسم مذهبی و ... همه باعث می شود خيلی از محافل آكادميك افراد را سوق دهند به مطالعات شرقی و ايراني

اما به نظر من مهمترين مشكل در آموزش فارسی نبود يك يا چندين منبع خوب برای اين كار است. من البته منابع زيادی را ديده ام، چه آن ها كه اخيرا در آمريكا منتشر شده، چه آن ها كه وزارت امور خارجه چاپ كرده و چه آن ها كه خارجی ها نوشته اند

اما مشكل اساسی كجاست؟ همه می دانيم كه آموزش زبان در واقع آموزش يك فرهنگ هم هست. وقتی شما انگليسی ياد می گيريد در خلال ياد گرفتن زبان ياد می گيريد كه روابط اجتماعی مردم در انگليس چطور است، جوان ها چه كار می كنند، روابط مرد و زن چگونه است و .... اصولا يكی از جذابيت های آموزش زبان هم اين است

همين نكته هميشه برای ياد گيری زبان خارجی در سيستم رسمی آموزش ايران مشكل ساز بوده است. مقامات آموزش و پرورش و دانشگاهی به دليل ملاحظات ايديولوژيك هيچ وقت مايل به تزريق فرهنگ غربی از لابلای متون زبان نبوده اند. لذا تا آن جا كه من ياد دارم هميشه متون زبان ما نه تاليف انگليسی زبان ها بلكه تاليف ايرانی ها بوده و مواد آموزش آن هم به گونه ای بوده كه فرهنگ را منتقل نكند. هدف اصلی آن بوده كه ارزش ها و نظام زندگی رسمی و مقبول در كشور را به زبان انگليسی هم ترجمه كند

اما نگاهی به كتاب های معتبر آموزش زبان در دنيا نشان می دهد كه هر كتاب دقيقا بر اساس اين كه در كدام كشور و فرهنگ نوشته شده كتابی برای شناخت فرهنگ هم هست. يك مثال ساده تفاوت كتاب های آموزش زبان انگليسی است كه در آمريكا و انگليس نوشته شده اند. سبك آموزش زبان آمريكايی شما را درگير با فرهنگ آمريكا می كند، مناسبات اجتماعی بازتر و نحوه زندگی صنعتی تر آمريكا را به شما ياد می دهد، خيلی در قيد و بند تاريخ و عتيقه جات نيست، با زبان خيلی راحت برخورد می كند و اجازه شكستن كلمات، كوتاه كردن آن ها و خلاصه حرف زدن آمريكايی را به شما مي دهد. اما بر عكس متون آموزش انگليسی كه در بريتانيا چاپ می شود محافظه كار تر است، به تاريخ اشيا و عتيقه جات اهميت می دهد، مواد خواندنی را از فرهنگ اين مملكت بر می دارد، صحبت كردن سليس را بيشتر ياد می دهد و غيره

حالا بر گرديم به آموزش زبان فارسي. مهم ترين ايراد كتاب های فارسی آموز كه من ديده ام آن است كه فرهنگ زندگی ايرانی را به يك خارجی منتقل نمی كنند. متونی كه در خارج از ايران تاليف شده بيشتر سبك زندگی غربی را به فارسی در آورده است. مواد خواندنی آن كمتر مربط به ايران امروز است، اگر هم در مورد ايران باشد اسير دام كهنه پرستی است و حكايت از روزگار پر افتخار ما در قرون ماضی دارد. متونی هم كه در ايران تاليف شده باز فرهنگ معاصر و رايج ما را نشان نمی دهد. اين ها اكثرا متونی خشك و بی روح اند كه پويايی جامعه ايران و مناسبات آن را نشان نمی دهند

جای فارسی آموزی قوی كه از روی اصول علمی تهيه شده باشد و در ضمن جامعه امروز ايران را هم نشان دهد و از همه مهم تر همراه با ملحقات صوتی و تصويری با كيفيت مناسب باشد خالی است. برای مثال چنين كتابی بايد خلقيات خاص ما ايرانی ها مثل تعارف كردن، اهميت خانواده، غيبت كردن پشت سر يكديگر، لهجه های مختلف در ايران. جغرافيای ايران، مكان های ديدنی شهر تهران، مناسبات مرد و زن در ايران، مراسم ازدواج در ايران، مسايل سياسی در ايران و ... را نشان دهد

سال پيش كه من فارسی پيشرفته هم درس می دادم يكی از دانشجو ها گفته بود من از درس فارسی مقدماتی خوشم آمد و فارسی پيشرفته هم گرفتم چون تمام مطالب درس در مورد خوردن بود، ايرانی ها فقط می خورند و همه جمله ها در مورد غذا، آش، گوشت، صبحانه و ... بود. دانشجوی بينوا راست می گفت. من بعدا جزوات درسی استاد قبل از خودم را ديدم. بيش از نود درصد درس ها در مورد شخصيتی به نام حسن بود كه يا می خورد يا به رستوران می رود يا دير به كار می رسد و .... ح. ش

Wednesday 23 May 2007

احاطه شدن ميان دو چيز

احاطه شدن ميان دو چيز سرنوشت محتوم همه ما است. آن زن مشهدی است. آن جا كه بوده هر صبح رويش را سمت گنبد می كرده و می گفته السلام عليك يا علی ابن موسی الرضا. آن زن فكر می كند مسيحيت تحريف شده و مسيحی ها نجس اند. آن زن مشهدی حالا كه در انگليس است هر صبح رويش را سمت كليسای جامع شهر مي كند و می گويد السلام عليك يا عيسی نبی الله

آن مرد ايرانی ترك است. آن مرد ايرانی كار می كند. برای آن كه در اين مملكت كار كند چه سختی ها كه نكشيده. در دادگاه گفته كه مسيحی است. اما دادگاه به او پناهندگی نداده است. خودش می گويد هنوز مسيحی نشده اما به آن فكر می كند. مشكل اش آن است كه نمی فهمد مسيح چگونه می تواند پسر خدا باشد در حالی كه يك عمر به او گفته اند خدا يكی است. منتهای سادگی است آن مرد ترك و كار می كند. گاه می گويد مسيح خداوند ما. دادگاه او را رد كرده چون نمی دانسته مسيح كجا متولد شده است. گاه كه شوخی می كند می گويد مسيح كشك است و گاه كه جدی است می گويد اين خواست خدا بود كه من جواب منفی بگيرم تا مومن واقعی شوم. مرد ترك كار می كند و لابلای كار تكه كلامش اين است : به ولای علی

آن پيرمرد مومن انگليسی مسيحی است. او خوشحال است كه نوه اش يك بار پيش رويش گفته پدر بزرگ به زودی پيش مسيح می رود. هر چند پدر و مادر بچه از اين حرف خوششان نيامده است. پيرمرد فكر می كند لطف مسيح شامل حال همه مردم است، حتا آن ها كه مسيحی نيستند. آن ها مسيحيانی هستند كه خود نمی دانند. احاطه شدن ميان دو چيز سرنوشت محتوم همه ما است.ح.ش

Monday 21 May 2007

روزهای مفرح

اين روز ها فصل امتحانات در دانشگاه ما است و من طبق معمول چند سال پيش مراقب جلسه امتحان هستم. كار راحتی است كه دانشگاه هر سال به دانشجويان تحصيلات تكميلی و فارق التحصيل ها پيشنهاد می كند و به عنوان يك كار نيمه وقت درامد خوبی هم دارد. اما ديدم گفتن چند چيز از اين ماجرا خالی از لطف نيست. اول اين كه چون معولا در جلسه اتفاق خاصی نمی افتد و سوال ها هم بيشتر تحليلی است و بچه های اين جا هم مثل ايرانی ها در انواع تقلب استاد نيستند، جلسات امتحان خسته كننده است و به توصيه خود دانشگاه ما حق داريم در اين زمان كتاب های شخصی خودمان را بخوانيم. پس اين روز ها چگالی رمان خواندن من بالاست

اما چند چيز در مورد امتحان ها در اين مملكت. دوست دارم بعدا مفصل تر در مورد تحصيل در انگليس بنويسم اما فعلا بگويم كه درس خواندن اين جا كلا از آن جان كندنی كه ما در ايران بهش درس خواندن می گوييم راحت تر است. دانشجوی سال اول خيالش راحت است كه چون تازه وارد محيط شده نمره های سال اول در معدل كل حساب نمی شود و او فقط بايد درس ها را پاس كند. نمره پاس كردن هم 40 درصد است كه يعنی 8 از 20 به حساب ما

اما در جلسه تمام امتحان هايی كه من داشتم (شايد به استثنا زبان های خارجي) لازم نيست كه دانشجو به همه سوال ها جواب دهد. اگر در طول سال 8 مبحث در درس بحث شده از هر كدام از آن ها سوالی در امتحان هست اما هر كس مختار است مثلا 2 يا 3 سوال بردارد و فقط همان ها را جواب دهد. يعنی از نظر استاد اگر تو 2 يا 3 مبحث را خوب بفهمی برای پاس كردن كافی است. سوال ها هم همه جنبه تحليلی دارد. از آن سوال های مزخرفی كه ما در امتحان ها (مخصوصا رشته های علوم انساني) به ملت می دهيم كه نظر فلان فرد را در مورد فلان چيز بگو خبری نيست. اين جا بايد نظر خودت را پرورش دهی و برای آن استدلال كني. بيشتر از آن كه چه می گويی مهم آن است كه چگونه می گو يي. البته در طول سال بايد مقاله هم نوشت و در مورد مقالات هم اصل همين است. ديگر نمی شود چند خط را از بقيه ترجمه كرد و داد به خورد استاد و او هم نخوانده نمره بدهد

اما برای من جالب نحوه مديريت دانشگاه است برای ممتحن ها. مثل هر كار ديگری در اين مملكت اگر تو قرار است كاری بكنی قبل از آن بايد در يك جلسه توجيهی به تو بگويند كه وظايف تو چيست، حالا مهم نيست اين كار چقدر واضح يا پيش پا افتاده باشد. دانشگاه يك جلسه می گذارد و برای شركت در آن پول هم ميدهد و همه چيز را از سير تا پياز توضيح می دهد. اگر كسی خواست دستشويی برود بايد چه كار كرد. اگر كسی دير آمد بايد چه كار كرد. اگر كسی وسط جلسه مريض شد بايد چه كرد. اگر تقلب كرد چه، اگر ....

اين خصلت را ظاهرا همه ممالك مترقی دارند كه همه چيز را اول توضيح بدهند و بعد هم طبق آن انتظار داشته باشند. ( البته شنيده ام كه آلمان ها در اين كار هم وسواس ژرمن خود را دارند و برای هر كار بديهی هم كلی راهنما و توضيح بهت می دهند). حالا ياد يك خاطره افتادم كه بی ربط نيست. چند سال پيش كه هنوز دانشجو بودم برای يك كار پاره وقت و گير آوردن يك كم پول برای سفر رفتم به يك كارخانه بسته بندی مواد غذايی برای كار. آن جا می دانستند كه من دانشجوی دكترا هستم اما طبق معمول روال كار انجام شد و بعد خواستند ببينند ما برای آن كار مناسب هستيم يا نه. در كارخانه بايد بسته ها را می شمرديم و روی هم در پالت های چوبی می گذاشتيم. امتحان هم اين بود كه ببينند ما چهار عمل اصلی بلديم يا نه. يعنی مثلا ميپرسيد 12 بعلاوه 9 می شود چند. به آن طرف ربطی نداشت كه من دانشوی دكترا هستم و لابد جمع بلدم. او دنبال يك نفر آدم برای كار خودش بود و آن طرف بايد جمع بلد بود و حقوقش هم در حد همين كاری بود كه می كند. حالا تو هر كه می خواهی باشی باش

به هر حال روزهای مفرحی است. در جلسه امتحان می نشينم و ياد خاطرات امتحانات مرگباری كه در شريف داشتم و روش های تقلب می افتم، و گاه گاه هم رمان می خوانم. ح.ش

Sunday 20 May 2007

چند لينك فلسفلی



اين يكی سايتی است به نام معنای زندگی كه در واقع مجموعه ای از مصاحبه های ويدويی است با تعدادی از فلاسفه و متفكران درجه اول در مورد مسايل عمومی تر فلسفه و آن چه ذهن هر كسی را ممكن است مشغول كند. به عنوان نمونه در مورد مرگ 4 مصاحبه هست با چهار فيلسوف از جمله دانيل دنت. چند موضوع ديگر از اين قرار است: خوب بودن بدون وجود خدا، آگاهي، تجربه های عرفاني، علم و مذهب، مساله شر، خدا چيست

اين يكی مجموعه كامل آثار داروين است كه امكان جستجو هم به كاربر می دهد

اين يكی پروژه ای محشر است و نظريه انتخاب طبيعی داروين را در مورد اشعار به كار می برد. نحوه كار به اين صورت است كه يك سری شعر اوليه توسط كامپيوتر و از كنار هم گذاشتن اتفاقی كلمات درست می شوند. بعد كاربران بايد تصميم بگيرند كدام شعر از نظر آن ها صلاحيت بقا دارد و می تواند با اشعار ديگر پيوند زده شود. آن گاه شعرهای بقا يافته با هم تركيب می شوند و هم چون تقسيم سلولی هر كدام نيمی از خود را به شعر جديد به ارث مي دهند. و اين روند همين گونه توسط انتخاب كاربران ادامه می يابد. هدف آن است كه ديده شود آيا در نهايت می توان به شعری واقعی و زيبا از اين راه رسيد يا نه. سایر ويژگی های نظريه تكامل مانند جهش هم در اين سايت لحاظ شده است. مثلا گاه يك شعر جهش مي كند و يك كلمه از آن به جايی ديگر جهش می كند. طراح اوليه سايت آن را برای تحت تاثير قرار دادن يك دختر طراحی كرده است اما اكنون سايت به راه خود ادامه مي دهد

اين هم يك سايت است كه عده ای از فلاسفه معتبر آن را اداره می كنند. افراد سوال های خود را ارسال می كنند و فيلسوف مربوطه جواب ميدهد. فيلسوفانی مثل سيمون بلك برن و پتر ون اينواگن و ... در اين سايت حضور دارند. سوالات و جواب های جالبی در مورد همه چيز در سايت هست

و سر انجام اين هم لينك دو فيلم(+ +) كه مسابقه فوتبال است ميان دو گروه از فلاسفه

به هر حال اين ها را گفتم تا فكر نكنيد فلسفه موضوعی خشك است و نمی توان آن را جذاب كرد

Friday 18 May 2007

المپياد فلسفه

با اين كه رشته اصلی من فلسفه بوده و هم چنان هست، اما نمی خواهم در اين وبلاگ بحث تخصصی فلسفه بكنم. تاكيد من در جمله بالا روی كلمه تخصصی است، مثل اين كه پزشكی در وبلاگش بحث تخصصی پزشكی بكند. به نظر من اين كار با روح وبلاگ نويسی نمی خواند (و بگذريم كه به نظر من اين كار با روح روزنامه نگاری هم نمی خواند، ولی اكثر روزنامه های خوب ما به اين كار آن هم به صورتی ناقص اصرار دارند). اما اين حرف به آن معنا نیست كه طرح بحث های عمومی فلسفی يعنی بحث هايی كه ما به صرف انسان بودن با آن دست به گريبانيم را مفيد نمی دانم. فلسفه عملی يا شايد بهتر است بگويم فلسفه در عمل چيزی است ناگزير و انديشيدن فلسفی از خلال امور روزمره يكی از لذت های زندگی است

حالا با اين مقدمه اين پست را اختصاص می دهم به المپياد فلسفه. من تا چند وقت پيش نمی دانستم كه فلسفه هم مثل ساير رشته ها (رياضي، فيزيك، شيمی و ...) المپيادی دانش آموزی دارد. ولی حالا كشف كرده ام كه از سال 1993 چنين مسابقه ای هر سال در سطح دانش آموزان دبيرستان برگذار می شود

بنابر اطلاعات سايت رسمی اين المپياد اكثر بنيان گذاران و فعالان اين مسابقه از كشور های اروپای شرقی (بلغارستان، مجارستان، لهستان، روماني) هستند، گرچه آلمان وتركيه هم در آن فعال اند

هدف اصلی برنامه گسترش آموزش فلسفه در سطح دبيرستان و اشاعه تفكر انتقادی و خلاقانه است. روند مسابقه هم اين است كه سوال يا نقل قول هايی به دانش آموزان داده می شود و آن ها 4 ساعت فرصت دارند تا در مورد يكی از آن ها به يكی از سه زبان انگليسي، فرانسه يا آلمانی مقاله بنويسند. البته هيچ كس نبايد به زبان مادری خودش بنويسد. مثلا اگر فردی انگليسی است بايد يا به فرانسه بنويسد يا به آلماني. بعد اين مقالات در چند مرحله بر اساس اين ملاك ها بررسی می شود: مربوط بودن به سوال، فهم فلسفی سوال، قدرت اقناعی استدلال ها، انسجام و تازگي

المپاد امسال در تركيه خواهد بود، چرا كه برنده مدال طلا در سال قبل از تركيه بوده است. چند نمونه از سوالات سال های پيش كه در سايت ذكر شده اين ها هستند

2006: برای شناختن چيزی بايد آن را دوست داشت و برای دوست داشتن چيزی بايد آن را شناخت. كيتارو نيشيدا

2005: اگر من مجبور به انتخاب ميان خيانت كردن به كشورم و خيانت كردن به دوستم باشم، اميدوارم جرات داشته باشم كه به كشورم خيانت كنم. فرستر

2004: در واقع تاريخ متعلق به ما نيست، ما متعلق به تاريخ هستم. گادامر

1999: آيا دانش قدرت است؟

همين چند نمونه كه من ترجمه كردم نشان می دهد كه سوال ها طيف وسيعی از موضوعات را می پوشاند. در سايت مقالات برنده در سال های پيش هم آمده است. دوست داشتم وقت بود و يكی دو تا را ترجمه می كردم و می دادم خدمت دوستان در آموزش و پرورش، باشد كه مايه عبرت شود

به فكرم رسيد حالا كه ما ايرانی ها يد طولايی در المپياد های علمی داريم بخت خود را در اين هم بيازماييم. البته اين يكی كمی متفاوت است و نبايد انتظار داشت با نظام اموزش ما اصلا عملی شود يا به مدال ختم شود

نكته بی ربط: فرض كن از پس فردا تب اين المپياد هم ملت را بگيرد و دولت بگويد هر كس المپياد فلسفه رفته سربازی ندارد، و بعد ملت بگذارند پشت فلسفه و كلاس خصوصی فلسفه گل كند و قلم چی جزوه ويتگنشتاين در بياورد و رزمندگان كتاب كمك درسي اسپينوزا بزند، و خلاصه اين هم كمدی ديگری شود در آن مهد علم. ح.ش

سايت رسمی

Wednesday 16 May 2007

بلفاست - نیزه ای از آسمان


ديروز برای سفری كاری برای اولين بار رفتيم به بلفاست پايتخت ايرلند شمالي. البته نصف روزی بيشتر فرصت گردش نبود اما در كل احساس من اين بود كه بلفاست چيزی است در حد شهرهای درجه دوم انگليس و نه در حد يك پايتخت اروپايی مثل ادينبورو يا لندن
اما در همين مدت يك بنا نظرم را جلب كرد. در كليسای جامع بلفاست كه ساختمانی سنگی و متعلق به قرن هفدهم است اخيرا اثری هنری كار گذاشته اند كه تا چند ماه ديگر تمام می شود. اثر مناره اميد نام دارد و ميله فلزی مخروطی شكل بسيار بلندی است كه در سقف گنبدی كليسا كار گذاشته اند. اكثر طول اين ميله در خارج كليسا است ولی از داخل هم كه نگاه كنی سر ديگر اين ميله از سقف بيرون زده است. در اين جا عكس های اين اثر را می توانيد ببينيد
حس من از اين اثر اين بود كه گويا نيزه ای تيز و سنگين از آسمان قلب كليسا را نشانه رفته و درست به قلب و گنبد كليسا زده است، و اين ضربه چنان بوده كه سقف را شكافته و به درون كليسا هم راه يافته است. تركيبی از قدرت، آمدن از بالا و زدن به قلب كليسا. و جالب اين كه داخل كليسا هم كه زير اين ميله می ايستی مدام دلهره داری كه نكند از جا در برود و با آن نوك تيزش برود در چشم يا سرت . البته هر كس تحليل خود را از اين كار دارد. اما جالب برای من جسارت اسقف اين كليسا در پذيرش و اجرای اين كار فلزی در بنايی مذهبي، قديمی و سنگی بود. به نظر من جسارت اسقف در اين كار كمتر از جسارت طراح كار نيست
در این سايت همه چيز در مورد اين كليسا و مناره اميد هست. من در اين جا عكس خودم از اين مناره، عكسی از يك نقاشی خيابانی در بلفاست و عكسی از ميدان شكر گذاری را می گذارم.ح.ش

Monday 14 May 2007

ویترین

برای ساكنان اين جزيره اين روز ها يكی از داغ ترين خبر ها ربوده شدن يك دختر بچه انگليسی 3 ساله است به نام مادلين در پرتغال. خلاصه خبر اين كه خانواده اين دختر 11 روز پيش می روند پرتغال برای تعطيلات و يك شب پدر و مادر برای شام می روند رستوران و وقتی به اتاق بر می گردند مي بينند كه مادلين نيست اما بقيه بچه ها هستند. دخترك زيبا و معصوم است و اين جنجال اين روزهای اخبار است. شبی كه در فرانسه انتخابات بود در اخبار ساعت 10 بی بی سی خبر دوم بعد از انتخابات فرانسه اين دختر بود. بعد آدم های معروف شروع به اظهار نظر كردند. گردن براون حرف زد. فوتباليست هايی مثل بكام و رونی و بازيكنان پرتغالی كه در انگليس بازی می كنند آمدند در تلويزيون و همه درخواست كردند كه اگر كسی اطلاعات دارد بدهد

بعد قضيه جدی تر و جدی تر شد. بريتانيا ماموران پليس و متخصصان كودك آزاری را فرستاد پرتغال. پليس پرتغال جستجوی وسيعی را آغاز كرد، چيزی در حد جستجوی ملي. حالا كار ابعاد بين المللی گرفته عده ای از ستارگان و پول دارها وارد صحنه شده اند و برای دادن اطلاعات جايزه گذاشته اند. تا حالا مبلغ جايزه 2.5 مليون پوند است و كسانی مثل رولينگ نويسنده هری پاتر، رونی فوتباليست و سر ريچارد برانسون ميلياردر اسكاتلندي پول داده اند. پرتغالی های كاتوليك و نازنين (كه من عاشق اين كشور و مردم هستم) دست به دعا برداشته اند و كلی مراسم در كليسا گرفته اند و اين قصه سر دراز دارد

اين ماجرا برای من از چند جهت جالب است. اول رفتار بريتانيا است. همه می دانيم كه امثال اين كودك ربايی و كودك آزاری در بريتانيا کم نیست و هر روز اخبار روزانه و مجله های زرد پر است از آن ها. اما چرا اين مورد اين همه سر و صدا می كند و بقيه نه؟ مساله آن است كه اين جا ويترين يك كشور در خطر است. مساله آن است كه در اين جا دولت بريتانيا نشان می دهد كه در سطح بين اللمللی هر جا كه جان و نام يك بريتانيايی در خطر باشد دولت مثلا تا چه حد پشت شهروندان است و جان يك بريتانيايی تا چه حد عزيز است

دولت پرتغال هم برای آن كه مساله غيرتی شده ونشانه ای شده از كارامدی پليس يك كشورحاضر است هزينه كند. البته ناگفته نماند که بعضی شهروندان پرتغالی هم ناراضی اند و می گويند اگر يك دختر پرتغالی گم شده بود پليس اين نمی كرد كه حالا مي كند

پس این خرج را باید کرد، نه برای آن دختر که برای ویترین مملکت. و حالا یادم می افتد از ويترين مملكت ما وجنس های بنجلی كه در آن چيده شده و آخرين اش پرتاب يك افغانی از بالای ساختمانی به زمين تا همه بحث های كارشناسی در مورد وضعيت پناهندگان و مهاجران در ايران را كه رقم كمی هم نيستند منعطف كند به رفتار پليس و جوی بسازد عاطفی كه هيچ كس نتواند با آمار و ارقام ببيند ماندن اين همه افغانی در ايران سودش و ضررش چيست

اما در اين ميان از همه فرصت طلب تر ستارگان و تاجران و كاسب كارانند. برای بالا بردن نام خود چه پله ای مناسب تر از يك دخترك معصوم و زيبای گمشده. هر سخنی كه در حمايت از او گفته شود امتيازی هم برای گوينده است و اين در پس پشت ذهن ملت خواهد ماند. حالا مهم نيست با دو و نيم مليون پوند می شود به صورت سيستمايك با بخشی از كودك آزاری در دنيا (يا حد اقل در خود بريتانيا مبارزه كرد)، مهم نيست كه با اين پول مثلا می توان در عراق يا افغانستان چند كتاب خانه ساخت كه بچه ها بروند و هری پاتر همین خانم رولينگ را بخوانند. اين جا اخلاق و عمل اخلاقی عجالتا وسيله است در جهتی غير اخلاقي. دنيای غير منصفانه ای است.ح.ش

Saturday 12 May 2007

یک پست زنانه

همسرم سحر اين جا چند كار می كند. اول اين كه من را تحمل می كند (اين را از روی تعارف نمی گويم. گاهی اخلاق گندی دارم كه نگو)، بعد اين كه درس می خواند و بعد هم اين كه درس می دهد. كار اصلی اش اين است كه با شهرداری اين جا به عنوان معلم هنر و صنايع دستی همكاری می كند. كلاس هايی هم كه دارد به اين ترتيب است كه هم اوليا و هم بچه ها بايد با هم سر كلاس حاضر باشند و او به آن ها ياد می دهد كه چگونه با هم كار هنری كنند. اين ها را گفتم تا فضای اين ديالوگی كه در زير می آورم دستتان باشد. مكان خوابگاه دانشگاه است و در يكی از همين كلاس ها چند زن از كشور های مختلف (هند، ايران، اردن، چين، ايرلند و ...) دور هم جمع هستند و حين انجام كار هنری اين حرف ها را هم رد و بدل می كنند

چقدر خوشگل شدی تو كه موهات را زدي. موی كوتاه بهت می ياد

ممنون

خوش به حالت اما شوهر من اجازه نمی ده موهام را كوتاه كنم. می گه از موی بلند خوشش می ياد

اين اصلا انصاف نيست. خوب تو ممكنه موی كوتاه دوست داشته باشي. اون می تونه نظرش را بگه ولی نمی تونه به تو بگه چی كار بكن چی كار نكن

اصلا نبايد از مرد ها نظر خواست. اگر نگی مردها اصلا نمی فهمن يا براشون مهم نيست. اما اگر سوال كنی اظهار نظر می كنن. من خودم يك بار موهام را كوتاه كردم شوهرم اصلا نفهميد

من اولش به شوهرم نگفته بودم صورتم مو داره. اون هم چيزی نمی گفت. اما يك بار كه گفتم و اون تازه متوجه شد صورت من مو داره حالا ديگه هی مرتب می گه موهاش را بزن

من از شوهرم فقط از اول ازدواج يك چيزی خواستم. اين كه سيبيلش را بزنه. اما تا حالا نزده. من از سيبيل بدم مياد

تو كشور ما ميگن اگر زن چهار تا بچه به دنيا نياره مشكل داره و مردش بعدا می ره يك زن ديگه می گيره. ما حالا دو تا داريم. شوهر من تحصيل كرده است و ميگه يكی ديگه كافيه. اما می دونم برگرديم كشورمون مردم ميگن من مشكل دارم

شوهر من اصلا حوصله بچه نداره. شب هم كه اين گريه ميكنه بلند ميشه من را بيدار می كنه و باز می خوابه

بزرگ كردن بچه وظيفه هر دو نفره. تو بايد شب ها اون را هم بيدار كنی و بنشونی جلوت و به بچه شير بدی تا اون هم بدونه نگهداری بچه كار دو نفر است
-----------------
باور كنيد يا نه اين ها مكالمات چند زن از مليت های مختف در انگليس بود

پی نوشت: من اون مرد سيبيل دار نيستم. ما بچه هم ندارم. گفتم سوء تفاهم نشه.ح.ش

Thursday 10 May 2007

تاملاتی در باب پديده ای به نام محسن نامجو



من هم مانند بسياری ديگر با محسن نامجو و آهنگ هايش از طريق اينترنت آشنا شدم، يا به عبارت بهتر او را از طريق اينترنت كشف كردم. باز هم مثل خيلی های ديگر اول كه آهنگ های او را پیدا کرده ام مدتی طولانی با ولع آن ها را شنيده و مرتب تكرار كرده ام. اما حالا كمی از اين بهت اوليه فاصله گرفته ام و می توانم در مورد آن ها فكر كنم. اين جا سعی می كنم اين افكار را مرتب كنم

آهنگ های محسن نامجو را اگر بتوان در گروهی جای داد مناسب ترين گروه 'موسيقی پست مدرن' است. با يك تقسيم بندی سردستی موسيقی دستگاهی و مقامی ما در حكم موسيقی سنتی است. موسيق پاپ را می توان مدرن ناميد و حالا نامجو احتمالا پيشرو موسيقی پست مدرن است. اما چرا پست مدرن؟ البته تمام كارهای نامجو را نمی توان پست مدرن ناميد. اما بعضی كار های او مثل گيس تمام مولفه هايی كه ذكر خواهد شد را دارا هستند

در تفكر پست مدرن و بالطبع هنر پست مدرن خط فاصل ميان هنر بالا/سنگين/فخيم .... و هنر پايين/سبك/مردمی ... وجود ندارد. در اين جا دو قطبی فخيم/عوامانه شكسته می شود. در كارهای نامجو اين عنصر را می توان در دو سطح ديد. سطح اول متن ترانه ها يا اشعار است. در اين جا همنشينی عناصری مثل آيات قران و اشعار حافظ (از قطب فخيم) با اشعار و عبارات متداول در زبان روزمره وجاری (از قطب عوامانه يا پاپ) و حتی اشعاری كه خود خصلتی پست مدرن دارند ديده می شود. سطح دوم موسيقی است. باز هم همنشينی سازها و تركيب های صوتی از دستگاه های سنتی با عناصر مدرن موسيقی غربی (عناصری از سبك راك و ...) در كار های نامجو به وفور ديده می شود

ويژگی دوم هنر پست مدرن كه در واقع نتيجه مولفه اول است حالت كلاژگونگی آن است. در اين جا فاصله ژانر های مختلف كه سابقا ناسازگار و غير قابل جمع فرض می شدند از بين می رود و اثر هنری كلاژی می شود از قطعاتی كه هر كدام متعلق به يك سبك و ژانر هنری اند. در آثار نامجو با كلاژی (يا به عبارت مورد پسند او تلفيقي) روبرو هستيم از موسيقی هنري، موسيقی پاپ، موسيقی سنتي و موسیقی فلکلور

خصلت ديگر هنر پست مدرن حظور طنز، تعريض و نقيضه/هجو/تقليد در آن است. اين ها نشانه های عصر پست مدرن اند كه در هنر آن هم وجود دارند. در آثار نامجو می توان رگه های تمام اين موارد را ديد. اصولا كنار هم قرارگيری تكه های گوناگون از ژانر های مختلف خود می تواند باعث ايجاد طنز شود. علاوه بر اين در اشعار، لحن ادای كلمات و نوع تلفيق موسيقی با كلام هم می توان رد پای طنز و به سخره گرفتن را در آثار نامجو ديد

اما جالب ترين نكته برای من در كارهای نامجو حضور در عرصه سايبر يا مجازی است. گفته اند كه اينترنت رسانه عصر پست مدرن است و شواهد زيادی مانند بی مركزي، رابطه متقابل كاربر و رسانه و ... اين گفته را تاييد می كند. اما سوای اين نكته آن چه امروزه در مورد رابطه موسيقی و اينترنت بسيار بحث برنگيز است مساله حق مولف و حق تكثير آثار بدون پرداخت پول است. شركت های بزرگ موسيقی دعاوی بسياری عليه سايت های داونلود موسيقی مطرح كرده اند و اين هم چنان بحثی اخلاقي، حقوقی و فرهنگی است

اما در مورد آثار نامجو جنبه ديگری از ارتباط فضای مجازی و واقعی خود را نشان می دهد: غلبه فضای مجازی بر فضای واقعي. نامجو تا كنون هيچ آلبوم يا اثری را (به دليل سانسور و مميزي) به صورت رسمی و فيزيكی منتشر نكرده است. در عالم واقع فردی به نام محسن نامجو خواننده نيست. اما تمام شهرت/ قدرت (!)/ اعتبار و مقبوليت نامجو از فضای مجازی و جريان آزاد ارتباطات آمده است. اين نمونه ای است قابل مطالعه از ارتباط دنيای مجازی و واقعي. نمونه ای كه در آن فردی از يك سو قدرت خود را از فضای مجازی می گيرد و از سوی ديگر چندان راضی به نشر آثارش از طريق اينترنت نيست. چرا كه در نهايت هيچ نفع مالی به او نمی رسد

اين نكته را می توان از لحاظ اخلاقی هم بررسی كرد. آيا گذاشتن يك آهنگ نامجو در اين سايت برای داونلود خوانندگان كاری اخلاقی است يا خير؟ از سويی من با اين كار به قدرت متمركز (دولت) نشان خواهم داد كه فضای مجازی توانايی های شگرفی دارد و می تواند قدرت را به چالش بكشد. اما از سوی ديگر حق مادی مولف را ناديده می گيرم (گر چه ممكن است به قدرت معنوی و شناخته تر شدن او بيفزايم). تا زمانی كه اين مساله حل نشده من آهنگی از نامجو اين جا نمی گذارم. اما علاقه مندان با يك
جستجوی اينترنتی دست خالی نخواهند بود
پی نوشت: اين نكته را سحر بعد از خواندن اين مطلب به من گفت كه نكته جالبی است. در موسيقی نامجو با تعدد لايه ها و سطوح مختلف صدايی در يك قطعه روبرو هستيم. اين لايه لايه بودن و در ضمن هم سطح بودن اين لايه ها خود از ديگر خصلت های اثر پست مدرن است.ح.ش

Tuesday 8 May 2007

دو سال گذشته را در دانشگاهی كه هستم فارسی به خارجی ها درس داده ام. دانشجويانم معمولا عربی می خوانده اند و فارسی را به عنوان درس اختياری برداشته اند. می خواستم يك كم در مورد آموزش فارسی به خارجی زبان ها بنويسم. فعلا آن را می گذارم برای يك وقت ديگر. ديروز امتحان شفاهی درس فارسی بود. گفتم بد نيست فارسی حرف زدن يكی از شاگرد هايم را (حدود يك دقيقه) بگذارم اين جا. با مزه است. حتما كه انگليسی حرف زدن ما هم به اين بامزگی است. ح.ش



Monday 7 May 2007

بهار در پيوند است با مرگ

دوست ژاپنی ام در آخرين ديدار پس از سه سال دوستی عكسی يادگاری می گيرد. او از اين جا می رود اما دلش برای آن تكه از طبيعت اين جا كه ديده تنگ خواهد شد. تكه ای كه او ديده خيلی بزرگ نيست، جايی است معمولی در روستايی معمولي. اما او چهار بار و در چهار فصل مختلف به آن جا رفته تا ببيند يك منظره ثابت چگونه در طی سال تغيير می كند. رنگی از خون سامورايی ها در رگش است.

دوست ژاپنی ام كم حرف است و آرام. زياد و گاه دقايق متمادی ميان دو كلمه فكر می كند. سال ها با هم هر هفته جلسه داشته ايم و در مورد فلسفه بحث كرده ايم. كتابی از باغچه های كيوتو برای يادگاری به من می دهد. باغ آرايی برای مردم او هنر است. چيزی كه دركش برای من سخت است.

مرد ژاپنی پاييز ژاپن را برای ديدن توصيه می كند. چرا كه درختانش همگی با هم قرمز می شوند و قرمزی ها الوان گوناگون دارند و كوه های اطراف شهر هر چند مدتی همگی به يك رنگ قرمز خاص در می آيد. دوست ژاپنی ام اما بهار را هم می ستايد. شكفتن شكوفه های گيلاس در طرفه العينی و چتری از شكوفه بر دست های درختان. مرد ژاپنی اما بهار ديارش را برای سياحت توصيه نمی كند. بهار كوتاه است. شكوفه ها به همان سرعتی كه آمده اند می ريزند. در چند روز سنگفرش هر خيابان گل باران است. مرد ژاپنی با تصوير اين سنگفرش ها بی درنگ به ياد سامورايی ها می افتد. می گويد بهار و شكوفه ها در پيوند است با مرگ برای سامورايی ها.

حكمتشان اين است: همان طور كه شكوفه ها در اوج كمال و شكفتگی به خاك می ريزند، مرگ هم اگر نزديك است بايد در شكفتگی به سراغش رفت. برای زنده ماندن تقلای بيهوده نكن. اگر قرار بر رفتن تو است تميز، نابهنگام، و در اوج برو. دوست ژاپنی ام خداحافظی می كند. حكمت اجداد او را دوست دارم. دوست دارم تميز، نا بهنگام و بی تقلا بميرم. شايد در بهار.ح .ش

Saturday 5 May 2007

(ابهام (یا از این ستون تا آن ستون

حرف های سياست مداران معمولا بستر خوبی برای فكر كردن فراهم می كند. نه به اين دليل كه حرف های عميقی مي زنند، بلكه بيشتر به اين دليل كه بايد هم زمان چند كار را در يك گفتار رعايت كنند: هم بايد در جهت تضعيف حريف گام بردارند، هم بايد افكار عمومی را قانع كنند، هم بايد در جهت منافع حزب و گروه خود حرف بزنند و هم اين كه گاف ندهند و به قول معروف آتو دست خبرنگاران ندهند. حالا فرق هم نمی كند اين سياست مدار در ايران و خطبه نماز جمعه حرف بزند يا تونی بلر باشد و در مورد پيروزی اخير ملی گراها در اسكاتلند حرف بزند

اين روز ها بحث مبارزه با بد حجابی داغ است و بسياری صفحات اينترنت و مطبوعات را گرفته. عموما هم بحث بر سر درستی يا نادرستی كار پليس است. من در اين مورد نمی خواهم اين جا اظهار نظر كنم، چون اوضاع تقريبا روشن است. گروهی اعتقاد دارند ارزش های آن ها در معرض خطر است و بايد با خطر مبارزه كرد. اين حرف و روش درست باشد يا غلط (كه به نظر من غلط است) يك مزيت دارد و آن هم اين كه تضادی منطقی ندارد. گروهی قدرت دارد، فكر هم می كند در قبال آخرت مردم و دين آن ها مسوول است و برای مقابله با يك شر (از نظر آن ها ) از قدرتش استفاده می كند. حالا اين كار چقدر قابل دفاع است، يا اصولا قانونی است يا نتيجه می دهد يا .... بحث های ديگری است

اما نكته من اين جا گروه رقيب است و اظهار نظر های آن ها. بدون اين كه اين جا لينك خاصی بدهم بسياری از افراد گروه رقيب (ميانه رو ها) استدلالی به اين مضمون مطرح می كنند: ما كار فرهنگی خاصی روی جوانان نكرده ايم. اكثر جوانانی كه در اين ماجرا متهم هستند متولد بعد از انقلاب هستند. پس در واقع ما مقصر هستيم كه به آن ها معلومات فرهنگی صحيح نداده ايم

اين حرف علی رغم ظاهر جذاب آن و اين كه از لحاظ سياسی كاربرد دارد چون توپ را به زمين حريف می اندازد از لحاظ فكری تقريبا تهی است. فكر كنيد بهترين كار فرهنگی هم در مملكت صورت گرفت (فعلا فرض كنيم مفهوم كار فرهنگی معلوم است) و سر انجام روز تصميم گيری شد. عده ای اين كار فرهنگی را قبول كردند و عده ای (ولو يك نفر) قبول نكرد (در جامعه متكثر ايران اين مقبول ترين فرض است). حالا تكليف ما با اين يك نفر (ها) چيست. بالاخره بايد از قدرت حكومت برای انتخاب نوع لباس استفاده كرد يا نه. مساله آن است كه اين كار اصولا و قانونا مقبول است يا نه؟ اگر پليس روش كار خود را عوض كند و مثلا برخورد تند صورت نگيرد مشكل حل است؟

اين جا است كه سياست مدار ميانه رو بايد حرف رك بزند و نمی زند. اگر بگويد من فقط با روش اجرا مشكل دارم آن وقت قسمتی از افكار عمومی را از دست می دهد. اگر هم بگويد من كلا با اعمال قدرت حكومت برای تعيين نوع پوشش مشكل دارم آنگاه هم اصول خودش را زير پا گذاشته و هم فشار رقيب سياسی را در پی دارد كه خواهد گفت اين ها كلا اصول اوليه اسلام را هم قبول ندارند

اين جاست كه ابهام به كمك می آيد.ح.ش

Wednesday 2 May 2007

(در باب عطسه (يا كشتن تا كجا مجاز است

دستمال كاغذی كلينكس مارك معروفی است. آن قدر معروف كه ظاهرا اولين كمپانی بوده كه در ايران اين محصول را توليد كرده و خيلی از مردم به جای دستمال كاغذی می گويند كلينكس. يعنی انگار كه كلينكس كلمه خارجی برای دستمال است.

اين كمپانی تبليغی دارد كه جالب است. يك راهب بودايی را نشان می دهد كه به حقوق حيوانات خيلی حساس است. هيچ حيوانی را نمی كشد. عنكبوتی را كه از تارش جدا شده با احتياط بر می دارد و به تارش بر می گرداند. در نمای بعدی راهب عطسه می كند و دهانش را با يك دستمال كلينكس می گيرد. بعد صدای روی تصوير می گويد كه دستمال ما 99 درصد باكتری ها را می كشد. و حالا صورت مبهوت و پشيمان راهب را داريم كه از قتلی كه كرده در تعجب است.

سوال: كشتن ديگران تا كجا مجاز است؟ چه موجودی را تحت چه شرايطی می توان كشت؟

جواب اول: ميكروب ها مخل زندگی ما هستند و باعث بيماری و مرگ ما می شوند پس كشتن آن ها ايراد ندارد.

اعتراض: اگر ملاك اين باشد بايد افراد و آدم ها و حيوانات وحشی كه برای ما مزاحمت ايجاد می كنند را هم كشت.

جواب دوم: ميكروب ها شعور و آگاهی ندارند. درد را نمی فهمند پس كشتن آن ها ايرادی ندارد. ملاك اصلی شعور داشتن است.

اعتراض: پس كشتن حيواناتی كه شعور دارند و درد را حس می كنند مثل گوسفند طبق اين جواب بايد نادرست باشد. اين ممكن است برای بعضی ها جواب قابل قبولی باشد اما برای اكثريت مردم گوشت خوار قابل قبول نيست. اما چه كسی می تواند ثابت كند موجودات ميكروسكوپی مثل باكتری ها شعور ندارند؟

صورت اصلاح شده جواب دوم: شعور يك امر درجه بندی شده است. يعنی بعضی موجودات شعور خيلی خيلی كمی دارند (مثل باكتری ها)، بعد موجودات ريز و كوچك هستند كه شعورشان بالاتر است. بعد همين طور پيش می رود تا حيوانات معمولی كه شعورشان زياد تر می شود ولی از انسان كمتر است و نهايتا انسان است كه دارای شعور كامل است. حالا نكته آن است كه كشتن موجوداتی كه از يك حد اقل شعور برخوردارنيستند ايراد ندارد. ولی كشتن انسان ايراد دارد.

اعتراض: ملاك و حد ما برای جدا كردن كم شعورها از با شعورها كجا است و چه كسی آن را معين می كند؟ توجيه ما برای اين ملاك چيست؟ مثلا شعور و آگاهی بعضی از انسان های غير نرمال (عقب افتاده های شديد ذهني) از شعور و آگاهی برخی حيوانات پيشرفته مثل ميمون ها يا دلفين ها كمتر است. آيا با اين استدلال می توان عقب افتاده ها را كشت؟ يا نه آن ها را نكشت، اما به كارهای سخت و غير انسانی وادار كرد؟ آيا اين استدلال نمی گويد كه قدرت مند ها و كسانی كه امكانات و فهم بيشتری دارند می توانند ضعيف تر ها را استثمار كنند؟ مساله آن است كه اگر بخواهيم در طيف حيوانات يك خط بكشيم كه تا كجا كشتن مجاز است و بعد از آن خير، اين خط به راحتی می تواند بعضی انسان ها را هم شامل شود. از سوی ديگر تقريبا همه متفق هستيم كه كشتن ويروس ها و باكتری ها از لحاظ اخلاقی ايراد ندارد

كلينكس معمای جالبی طرح می كند. كشتن تا كجا مجاز است؟


Tuesday 1 May 2007

...


لاك پشت های شبانه



هوارد مردی است ميانسال و عكاس، دوست من است. حرفه اش عكاسی قانونی است يعنی كه با پليس همكاری می كند و از صحنه های قتل و دزدی عكس می گيرد. مرد نازنينی است. كوتاه قد و كوچك. جد اندر جد كوتاه قد بوده اند. هوارد حالا با زن سومش آنا است. او را دوست دارد و هر دو دستی در كار هنر دارند. آنا البته ديگر درس نمی دهد. بعد از يك دوره احساس ضعف و خستگی بالاخره فهميد كه بيماری لاعلاجی دارد.

آنا يك روز رفته پيش دكتر و صاف و راحت پرسيده با اين مرض چند سال ديگر اميد به زندگی دارد. دكتر هم به رسم دكتر های اين مملكت گفته فلان قدر سال. سالش را نمی گويم اين جا.

حالا آنا زود خسته می شود. قوز بالا قوز هم آورده. يك روز نامه ای می آيد دم خانه كه جواب آزمايش تست سرطان رحم مثبت است و سلول های غير طبيعی ديده شده اند. چند روزی را هوارد در هول و ولا است تا اين كه وقت بيمارستان شود. اين يكی به خير می گذرد. سرطان نيست اما توده هايی ديگر هست.

درد و بلا كم ندارد آنا. همين هفته پيش دو بار از پله افتاد پايين، حكما از ضعف ناشی از همان بيماريش. زانويش هم بينهايت درد می كند. كوچك ترين چيزی حتا لباسی اگر به آن بخورد اشكش را در می آورد. لابد كه آن هم از عوارض بيماريش است.

اما هوارد چند شبی را در هفته برای كمك خرج در يك پيتزا فروشی رانندگی می كند. آخر شب كناره های خمير كه برای پيتزا به كار نرفته را جمع می كند. می چسباند به هم و يك گلوله خمير بزرگ درست می كند. بعد پهنش می كند و مثل نان تافتان می گذارد در فر مغازه. نان از وسط باد می كند و بالا می آيد. رويش قهوه ای و سوخته و قاچ قاچ می شود. به شكل لاك پشت در می آيد. هر شب يك لاك پشت به شكلي: غول پيكر، باد كرده، سوخته، .... هوارد مثل بچه ها ذوق می كند. لاك پشت را در كيسه می گذارد و می برد برای آنا. آنا عاشق لاك پشت ها است. هر شب لاك پشتش را می شكند و می خورد. مثل بچه ها ذوق می كنند هوارد و آنا. در ميان درد و بلا نان می شكنند و از خوردن لاك پشت های شبانه لذت می برند. تا كی كه آنا نتواند ديگر نان بشكند.ح.ش