Friday 27 July 2007

خوشحالم

يكی از كارها كه اين جا به صورت غير رسمی می كنم ايفای نقش مترجم برای ايرانيان و به خصوص پناهندگان و مهاجران است. هر كدام از اين پناهندگان داستانی پشت سر دارند. همه می دانيم كه اكثريت آن ها غير سياسی اند و برای كار به كشور های ديگر رفته اند. داستان هر كدام از آن ها شنيدنی است، آن ها كه از مرزهای زمينی از بوسنی آمده اند چه شب ها كه در جنگل از ترس جان لرزيده اند. كسانی كه از راه تركيه و يونان آمده اند چه داستان ها كه از مخفی شدن در دكل كشتی ها دارند. چند تايی از آن ها در كانتينرهای يخچال دار تا سر حد مرگ و اغما رفته اند
اما درد آورتر آن است كه اكثر اين ها در اين جا جواب مثبتی از اداره مهاجرت ندارند و به شكلی غير قانونی زندگی می كنند. حداقل در ميان تعدادی كه من می شناسم بسياری روزانه ده تا دوازده ساعت كار سخت بدنی می كنند، كاری كه خود انگليسی ها كمتر حاضر به انجام آن هستند. به دليل غير قانونی بودن حقوق كمتری می گيرند و از هيچ نوع خدماتی مثل بيمه يا بازنشستگی بر خوردار نيستند. در معنای واقعی كلمه شهروند درجه دو اند
يكی از مشكلات هميشگی آن است كه نمی توانند به سادگی گواهينامه رانندگی و حساب بانكی داشته باشند. مدتی است كه با يكی از اين بچه ها شايد تمام بانك های انگليس را برای باز كردن يك حساب رفته ايم و من نقش مترجم را برايش ايفا كرده ام. هر بار جز جواب منفی و سر شكستگی چيزی نيافته ايم. من به شخصه تحمل اين نوع زندگی را برای خودم ندارم و اغلب هم به اين پناهندگان می گويم اگر شما همين مقدار ساعت را در ايران كار كنيد قاعدتا نبايد وضعتان بدتر از اين باشد كه هست. اما ته دلم می دانم كه نفسم از جای گرم بلند می شود. خيل جوانانی كه هنوز پول به قاچاقچی می دهند تا به اين جا بيايند و حاضرند در شرايطی مانند اين كار كنند و مثلا پس اندازی به ايران بفرستند دلم را سست می كند
به هر حال امروز خوشحالم چون سرانجام يكی از اين بانك ها با استفاده از حفره هايی كه در قانون اين جا هست برای موردی كه من مترجمش بودم حساب باز كرد. خوشحالم، انگار كه خودم چيزی را كسب كرده ام. خوشحالم كه جوانی از مملكت من كه تنها سهمی كه از زندگی می طلبد آن است كه كار كند به يكی از ساده ترين حقوق مدنی اش دست يافته است. خوشحالم كه در آن قسمتی از كره ارض به دنيا آمده ام كه كسب ساده ترين چيز ها برای ساكنانش در حكم يافتن كيميا است
پی نوشت: اين خوشحالی را فعلا می گذارم به حساب حسن ختام اين وبلاگ، چرا كه به علت تغيير جا شايد كه تا مدتي، و چه كسی می داند تا چه مدتي، نتوانم بنويسم. ح. ش

Thursday 26 July 2007

متین می نویسی خوشم می آد

آقای متين همچون هميشه با متانت و ملاحت خاص خود رخش قلم را بر نطع سفيد كاغذ دوانده و مرقومه ای نگاشته بس خواندنی و دوست داشتني. بسا مايه شعف و طرب است در روزگاری كه تير بلا از هر طرف می بارد. محض تيمن و تبرك چند جمله ای از اين قصيده و الباقی بر عهده خواننده كه در آن جريده شريفه پی گيرد

اين اتفاق در حالي رخ مي دهد كه مدتهاست اهداف پروژه صهيونيستي «هري پاتر» حتي بر روشنفكران غربي نيز آشكار شده و آنها به كرات به مشكوك بودن اين كتاب ها و فيلم هاي مربوطه اش اذعان داشته اند. پروژه اي كه ميلياردها دلار از محافل صهيونيستي پاي آن ريخته مي شود تا ذهن و روح جوانان و نوجوانان عالم را به تسخير خود درآورد (نام اين كتاب حتي در «رمز داوينچي» نيز به عنوان نمونه اي از تلاش هاي خانقاه صهيون و فرقه كابالا براي زنده نگاه داشتن آرمان صهيونيسم در اذهان مردم جهان آمده است) و اين بار مراكز مسئول فرهنگي كشور (كه البته در مورد مجلدهاي قبلي اين مجموعه در گذشته نيز نهايت لطف و بذل توجه را داشته تا در چاپ هاي متعدد و به تعداد كافي در دسترس نسل جوان ايراني قرار گيرد!) پا را فراتر گذارده و ايران را هم در زمره پايكوبان جشن استحماري و استعماري پاتريست ها قرار داد

Tuesday 24 July 2007

بانو توران ميرهادی

در خبرها بود كه مراسم بزرگداشت توران ميرهادی همزمان با هشتاد سالگی او برگذار شد. به عنوان يكی از اعضای شورای كتاب كودك (كه البته مدت ها است حق عضويت نداده) از اين مراسم خوشحال شدم و گفتم در اين جا چند كلمه ای در باب خانم ميرهادی بنويسم. ميرهادی از باقی ماندگان نسلی است كه به كار بی دريغ و سازنده برای ايران پرداختند. هيچ گاه روزی را كه برای مصاحبه پيش مرحوم بيرشك رفتم فراموش نمی كنم. پيرمرد نمی شنيد اما با همان هيجان هميشگی در باب ايران و اين كه ما وظيفه داريم به مملكت خود خدمت كنيم صحبت می كرد. هنوز شور كار برای وطنش را داشت و با آن وضع جسمانی سر كار می رفت

ميرهادی از همان نسل است. در حدود جنگ جهانی دوم تحصيلاتش را در فرنگ تمام كرده و آن گاه به ميهن بازگشته تا در بنای آموزش و پرورش نوين ايران شریک شود. عمری است كه در راه آموزش و پرورش و ادبيات كودك كار كرده، با هشتاد سال سن هنوز هر روز به محل كار اصلی اش فرهنگنامه كودك و نوجوان می رود و برای اتمام اين دائره المعارف ويژه كودكان كه در حكم فرزندش است بی اغراق از صبح تا شام كار می كند

ميرهادی همراه با ساير فعالانی مانند خانم نوش آفرين انصاری موسسان يكی از قديمی ترين سازمان های غير دولتی در ايران يعنی شورای كتاب كودك اند كه بی اغراق در پی چهل سال فعاليت فرهنگی در مملكتی كه عمر كارها اگر به سال برسد شاهكار است خدمات فراوانی به ادبيات كودك ايران، شناخته شدنش در جهان و ارتباط فعالان آن با آن سوی آب ها كرده است. بی هيچ تعصبی بايد بگويم كه سطح فعاليت و تخصص در شورای كتاب كودك ايران قابل مقايسه با بهترين و فعال ترين سازمان های غير دولتی جهان است

پيش از آمدنم وقتی در ايران بودم اين فرصت را يافتم تا برای مدت كمی به فرهنگنامه بروم و در گروه علم آن برای نگارش مدخل علم همكاری كنم. خانم ميرهادی را در اين مدت معلمی يافتم كه هنوز در این سن سعی در به روز نگه داشتن اطلاعاتش در مورد ادبيات كودك می كند، هنوز به معنای واقعی كلمه از افراد و كتاب های پيرامونش می آموزد و با صبر و پشتكاری كه ظاهرا ديگر تنها در نسل او يافت می شود بار چاپ فرهنگنامه ای با آن وسعت توسط بخش خصوصی را به دوش می كشد

بسيار دوست دارم كسی روزگاری تاريخ مدارس جديد را در ايران بنويسد و فی المثل به مدارسی مانند علوي، البرز و فرهاد كه هر كدام نماينده طبقه خاصی در ايران بوده اند بپردازد. ميرهادی موسس مدرسه فرهاد و بنيان گذار سبك نويی در آموزش و پرورش اين مملكت بوده است. فقط برای داشتن نمونه ای از اين سبك به اين نقل قول از خود او اكتفا می كنم: در حال حاضر بزرگ ترین خطری که در آموزش و پرورش وجود دارد عامل اسارت بار رقابت است که همه را به خود درگیر کرده است و مسلما اگر این رویه خطرناک ادامه یابد مدیران و دست اندرکاران از آموزش و تعلیم و تربیت دانش آموزان باز می مانند. این درحالی اتفاق می افتد که ما سال ها پیش در مدرسه فرهاد چیزی به نام جایزه، رتبه بندی شاگردان به لحاظ درجه یک و درجه دو و اساسا موضوعی به نام رقابت نداشتیم و اگر شاگردان آن زمان که امروز خود به درجات متعالی رسیده اند را بنگریم متوجه می شویم تماما به واسطه زحمات و کوشش های شخصی خود به این مراحل دست یافته اند. متاسفانه امروز هر طرحی را که به آموزش و پرورش پیشنهاد می کنیم بلافاصله مبدل به طرحی رقابتی می شود و این نادرست است. کار در فرهنگنامه کودکان و نوجوانان به ما آموخت تا با یکدیگر درباره امور مختلف مشورت کنیم، بسنجیم و با فکر کردن طولانی مدت به نتایج و قضاوت های ناگهانی دست نزنیم. درواقع برای به بار نشستن فعالیت های فرهنگی چنین ویِژگی هایی لازمه کار است

برای شناختن يك انسان هيچ چيز بهتر از نگاه كردن به آثار او نيست. ميرهادی در پيشانی فرهنگنامه ای كه زير نظر او نگاشته می شود چنين می نويسد: فرهنگنامه یاور معلمان است ، مشروط بر این که برای استفاده از آن تکلیف داده نشود، نمره داده نشود. کودکان و نوجوانان این سرزمین را یاری کنیم تا با بال های فرهنگ خود پرواز کنند


او از نسلی است كه هنوز برایشان معلم بودن وظيفه و شرافتی انسانی است. دريغ كه امثال او از گردونه به دورند و در زير هيولای سياست زدگی كمتر كسی ارج كار سترگ آنان را می داند. ح.ش

Friday 20 July 2007

خود كشی باسمه ای

در اين مملكت ميوه باسمه ای زياد خورده بوديم، از همه رسواتر خيار های دراز نيم متری الكی سبز كه جز مزه آب هيچ بويی از بشريت نبرده اند. امثال چيزهای باسمه ای ديگر هم ديده بوديم، اما فكر می كرديم مرگ و خودكشی هنوز اصالت خودش را دارد و كسی آن را دست كاری ژنتيكی نكرده و مرگ باسمه ای ديگر نداريم. قدرت خدا اين تصور هم باطل شد

نظافت چی جايی كه كار می كنم زن جوان لاغر و تر و فرزی است كه هميشه هم می خندد و هيچ غمی هم در صورتش من نديده ام. سه تا بچه هم دارد و آخرين بار كه ديدمش گفت تابستان می روند بارسلونا برای تعطيلات، عينا مثل نظافت چی های مملكت ما

يك روز خانم نيامد و محيط كار كثيف ماند و هيچ اطلاعی هم نداد كه كجاست و كس ديگری را هم نفرستاد. رئيس عصبانی شد و گفت فردا اخراجش می كنم. فردايش زن گفت كه می بخشيد ديروز نيامدم، خودكشی كرده بودم، اما شكر خدا بردندم بيمارستان و آسيبی نديدم! بعد هم التماس كرد كه تو را به خدا كارم را نگيرید كه بچه دارم و شش سر نان خور. رئيس هم ديد اگر كار را بگيرد ممكن است باز خودش را بكشد و خونش بيفتد گردن او. پس كار را بهش داد. از فردا يش هم خانم باز خندان و خوشحال می آيد سر كار

خوب مگه مرض داری با خودكشی و مرگ هم شوخی می كنی و قداست اين كار را می گيري؟ اگه يكی به اون جا برسه كه از زندگی ببره و بی خيال همه چيز بشه، فرداش باز التماس می كنه كه كارم را پس بدين؟ مسخره شده همه چيز به خدا! ح .ش

Monday 16 July 2007

جشن نامه دكتر جهانگيری

در اخبار خواندم كه جشن نامه دكتر جهانگيری از اساتيد فلسفه دانشگاه تهران سرانجام توسط نشر هرمس چاپ شد. به همت خانم مينايی كه از گرداورندگان اين مجلد بوده اند از من هم مقاله ای در اين كتاب هست (يا دقيق تر آن که بايد باشد، چون من هنوز كتاب را نديده ام، اما مقاله را مدت ها پيش فرستاده ام!) به هر حال با تشكر از گرداوندگان اين كتاب و با اجازه آن ها، علی رغم حرف قبلی ام مبنی بر اين كه اين جا مطلب تخصصی فلسفه نمی گذارم خلاصه مقاله ام را در ادامه می آورم
-------------------
هستی شناسی يك لايه و وحدت علم
درك ما از اشياء پيرامونی همواره در قالب و منضم به ويژگی های آن ها است. ادراك و حتی تصور يك ميز بدون ويژگی های آن (به عنوان نمونه ميزی بدون رنگ، بدون بافت، بدون شكل و ...) ناممكن است. يكی از مباحث مهم در نظام های متافيزيكی نحوه تلقی آن ها از هستی شناسی جهان (عناصر سازنده جهان) و به خصوص ويژگی ها است. برخی فلاسفه اصولا ويژگی ها را هوياتی زبانی دانسته اند كه در نظام هستی شناسی جايگاهی ندارند. به استثنای اين گروه، ساير فلاسفه ويژگی ها را به عنوان عناصری از نظام هستی شناسی خود پذيرفته اند و سعی در ارائه پاسخ به سوالاتی در مورد سرشت آن ها كرده اند. سوالاتی مانند اين كه آيا ويژگی ها كلی هستند و يا جزئي؟ آيا اشيا صرفا بسته ای از ويژگی ها هستند و يا آن كه علاوه بر ويژگی ها جوهر و ذات ديگری هم برای حمل آن ها لازم است؟ و ... يكی از اين سوالات پرسش از نظام رده بندی ويژگی ها و نوع ارتباط آن ها با هويات زبانی است. تصوير سنتی فلاسفه از ساختار ويژگی ها و رابطه آن با زبان را می توان ' تصوير لايه ای ' ناميد. بنابر اين تصوير، ويژگی ها دارای ساختاری سلسله مراتبی و لايه دار هستند و پيوند محكمی ميان آن ها و عناصر زبانی (به خصوص محمول ها) برقرار است. در بخش اول اين نوشته به تشريح اين تصوير و سپس ذكر چند ايراد مهم به آن خواهيم پرداخت. بخش دوم اين نوشته به مرور مختصر نظرات جان هايل اختصاص يافته است. هايل با رد تصوير لايه اي، هستی شناسی يك لايه را پيشنهاد می كند. اين طرح متضمن راه حل پيشنهادی او برای مساله ' تحقق چندگانه ' نيز هست. در ادامه اين بخش نشان داده می شود كه چگونه هستی شناسی يك لايه از انتقادات وارد بر تصوير لايه ای مصون است. بخش سوم اين نوشته در حكم استفاده ای كاربردی از هستی شناسی يك لايه است. در اين بخش استدلال خواهد شد كه هستی شناسی يك لايه می تواند نوع خاصی از وحدت علم (وحدت محتوای قوانين 'علوم خاص ' و 'علوم پايه' ) را به بار آورد. ح. ش

Saturday 14 July 2007

جشن معدنچيان

ديروز در شهر ما جشن و تظاهرات معدنچيان بود. اين مراسم هر سال برگذار می شود و امسال سالگرد 123 سالگی آن بود. اين ناحيه از انگلستان سنتا دارای معدن های زيادی از جمله ذغال سنگ بوده و تا چند سال پيش عده زيادی كارگر و معدنچی ساكن مناطق شمال شرق انگليس بوده اند. البته بعد از دوران تاچر و نزاع معروف او با معدنچیان و كلا سياست های انگليس مبنی بر تعطيل صنايع سنگين امروزه ديگر كمتر معدنچی فعالی می بينيم، اما مراسم به هر حال سمبليك است

ترتيب كار اين است كه گروه های مختلف معدنچی از مناطق مختلف دقيقا به صورت دسته های سينه زنی ما وارد مركز شهر می شوند. هر گروه يك علم دارد با نشان ويژه آن گروه و عده ای نوازنده كه عمدتا طبل و ترومپت می زنند. گروه ها مقابل هتل بزرگ شهر كه شهردار و ساير مسولان منطقه ای روی بالكن آن ايستاده اند توقف می كنند. مقداری موسيقی اجرا می كنند و بعد می روند به سمت ميدان ورزشی و چمن شهر. آن جا تعدادی از مسولان و روسای اتحاديه های كارگری حرف می زنند و مردم هم به عيش و نوش خودشان مشغولند. از جمه برای بچه ها شهر بازی هست و گروه های مختلف خيريه خودشان را معرفی می كنند

دسته های معدنچیان با علم هایشان


زمین چمن و عده ای از شرکت کنندگان

یک معدنچی سابق که به این روز افتاده

از فعالان مراسم که از حال رفته

کهنه معدنچیان که اکنون زینت المجالس اند

يك نكته جالب كه هر سال نظر من را جلب می كند حضور گروه های چپ و سوسياليست در اين مراسم است كه در مواقع ديگر سال ما هيچ نشانی از آن ها در اين مملكت نمی بينيم. اين گروه ها فعاليت عمده ای در انگليس ندارند اما به هر حال در اين روز به توزيع روزنامه هايشان كه بيشتر در آمريكا چاپ ميشود می پردازند و يا كتاب هايی در مورد كوبا، خطرات سرمايه داري، چه گوارا و ... می فروشند. ديروز به يكی از آن ها گفتم چرا در مواقع ديگر سال از شماها خبری نيست؟ گفت كه ما اصولا اهل اين منطقه نيستيم و از ادينبورو آمده ايم. بعد صحبت كشيد به ايران و اين كه ما در مورد شرايط فعلی چه فكر می كنيم. گفت كه انتشارات آن ها هر سال در نمايشگاه كتاب تهران شركت می كند و بعضی كتاب های چپی كه به فارسی ترجمه شده می فروشد. تا آن جا كه يادم هست هميشه در نمايشگاه كتاب غرفه های كتاب های چپی بوده اند

علاوه بر چپ ها فعالان حقوق فلسطينی ها هم می آيند و امضا جمع می كنند. هميشه در برخورد با آدم های انگليسی كه اين جا برای فلسطين فعاليت می كنند ياد اين نكته می افتم كه در ايران مساله فلسطين مثل ساير چيزها دولتی شده و خيلی ها فكر می كنند دفاع از اين مردم در واقع نوعی دفاع از سيستم هم هست و لذا اصولا به اين موضوع حساسيت ندارند. اما اين جا اكثر مردم عادی و روشن فكرها اين مساله را سمبل و مصداق تجاوز به گروهی از مردم و سياست های امپرياليستی می دانند. به هر حال طبق معمول طوماری امضا می كردند كه ما هم امضا كرديم گر چه می دانيم كه كاری از اين امضاها پيش نمی رود

عکس همین مراسم در حدود صد سال پیش که فرق عمده ای با عکس های من از مراسم امسال ندارد. این است محافظه کاری مردم این مملکت

قهقهه در خلاء


رمان " قهقهه در خلاء" نوشته دوست نازنين و به جا مانده از قرون ماضی بنده محمد منصور هاشمی توسط نشر كوير منتشر شد. تبريك به ايشان. قبلا من اين كار را خوانده بودم و متن زير در واقع اي- ميلی است كه من بعد از خواندن زده بودم. در پاسخ اين اي- ميل نويسنده توضيحاتی برای من فرستاد كه آن ها را اين جا نقل نمی كنم. چون اولا شما زحمت بكشيد و كتاب را بخوانيد و ثانيا شايد ايشان از عمومی شدن توضيحاتشان راضی نباشند. بعد از متن من یک تكه از اي- ميل اخير ايشان آمده كه در آن توضيح كوتاهی در مورد كار داده اند. به هر حال ما كه خوشمان آمد، تا نظر شما چه باشد
---------------------------------------
بر نويسنده معاصر سلام

آقا ما كه عيش مان نصفه كاره ماند، خدا ازشما نگذرد كه با جوان مردم اين چنين می كنيد. به قول آقای بردبار در سريال باغ مظفر، داشتيم رمان می خوانديم و كيف می كرديم كه "ييهو" ديديم تمام شد و بقيه ندارد

اما چيز هايی كه به عقل ناقص من می رسد. اول اين كه بر اساس غريزه ذاتی زمانی كه من صرف خواندن كل كار تو كردم از زمانی كه معمولا برای خواندن صد صفحه كتاب صرف مي كنم خيلی كمتر بود. يعنی كار تو به حساب من نبايد صد صفحه چاپی شود. مگر اين كه ما شيفته كار بوده باشيم و فارغ از زمان

دوم اين كه نمی دانم اين تقسيم بندی ها اصلا به درد می خورد يا نه، يا كاری از پيش می برد يا نه. به هر حال با آن تقسيم بندی های عهد بوق كه ما خوانده بوديم كار تو را من داستان بلند می بينم تا رمان. البته اين صرفا توصيف است و نه نكته مثبتی دارد و نه نكته منفی

اما اصل كار. من و سحر (كه با اجازه شما اوهم كار را خواند) هر 2 مستقلا و مشتركا به اين نتيجه رسيديم كه آخر كار تو يك حالت نا تمام دارد. يعنی به نظر ما كار از آن جنس كاری كه پايان باز داشته باشد نيست. كار نصفه كاره تموم شده و ذهن ما نتوانست خودش بعد از اتمام كار بقيه امور را پی بگيرد و آن را كامل كند

من در كار تو 3 لايه ديدم، كه البته شاهكاری هم نيست ديدن اين 3 لايه. لايه اول تقابل منصورهاشمی است با سلمان خسروی كه مقدمه كار است و جالب است و من دوستش دارم. من اين جا صرفا از يك نظر شخصی می گويم كه اين قسمت تقابل تو است با خودت. يعنی تقابل منصور هاشمی با يك وجهه و سمت ديگر از كاراكتر خودش كه هميشه همراه او بوده و يك ساز ديگری می زده و تا يك جا با اين آدم پيش آمده و بعد از 28 سالگی يا ديگه گم شده يا كم رنگ شده يا مرده يا هر چه و نوشتن اين رمان دقيقا در حكم يافتن اين نيمه گمشده است

لايه دوم تقابل فريد است با مجيد، كه تا حدودی با لايه اول ارتباط دارد. يعنی فريد سايه سلمان خسروی است كه ذوق ادبی دارد و مجيد سايه منصور هاشمی است كه مشرب فلسفی دارد. اين توازی برای من جالب است. ضمن اين كه يك عدم توازی هم ميان اين 2 سطح هست كه من باز هم آن را دوست دارم. در لايه اول سلمان گم می شود و تو دنبال او هستي. در لايه دوم ذوق فلسفی گم می شود و شخصيت ادبی دنبال او است . يك توازی ديگر هم كه من ديدم و جالب بود اين كه در لايه اول سلمان نامه عاشقانه به كسی نوشته كه منصور هاشمی او را می شناسد و در لايه دوم فريد عاشق كسی شده (مريم) و برای او نامه نوشته كه مجيد او را می شناسد

اما در اين لايه نقش مريم و كمكی كه او در داستان می كند و اصولا ارتباط او با فريد برای من نامربوط و حل نشده باقی ماند. يعنی داستان به من اين امكان را نداد كه اين دختر و نقش او و ارتباطش با بقيه را بفهمم

لايه سوم همان بخش های تاريخی است. من با اين قسمت از همه بيشتر مشكل دارم چون كلا ارتباط آن با قصه را نمی فهمم. فقط می دانم كه اين ها پيشينه خانوادگی مجيد است از زبان فريد. اما اين ها چرا بايد ذكر شود و چرا بايد بيايد؟ چرا ماجرا های اين ده و روابط آن ها اين جا مهم است؟ چرا دانستن اين كه مجيد از اين قبيله است به ما كمك می كند؟

در كل اگر بگويم، من رمان را تا آن جا كه نوشته شده دوست دارم. نوع نگاه و ساختار آن را می پسندم، اما دوست داشتم طولانی تر بود. به من فرصت بيشتری می داد تا آدم ها بهتر در ذهنم بمانند و يك كم به من سر نخ و فرصت می داد تا در مورد گم شدن مجيد و جنبه پليسی آن هم فكر كنم. يك كم ادامه می يافت تا من ارتباط گم شدن مجيد، بازی با يك رمان پليسی و نقش مريم را هم بفهمم

خلاصه آن كه پدر جان بقيه اش را هم بنويس و بده ما بخوانيم. حتما نظر و توضيحت را برای من بده تا بخوانم
قربانت
حسین شیخ رضایی
------------------------------
قربانت يك چيز را هم حتما توضيح بده. آن هم اين كه من ( يعنی محمد منصور هاشمی كه مقدمه را امضا كرده) توی اين كار نقش يك محقق احمق را بازی كرده كه چيزهايی را كه نبايد توضيح بدهد توضيح می دهد (مثل پانويس فرانسه زدن) و چيز هايی را كه بايد توضيح بدهد توضيح نمی دهد ( مثل وقت مكالمه تلفنی فريد و مرمر كه به جای نام خانوادگی فريد نام خسروی آمده و چيز هايی كه مي شود ازش فهميد.) در واقع من قصه نويس، من محقق را مسخره كرده (كه دستش درد نكند خيلی كار خوبی كرده، به بقيه نمی شود خنديد به خودم كه می توانم بخندم.) ظاهرا بعضی ها متوجه اين كه من هم توی اين كار فقط يك شخصيت قصه ام نيستند. محمد منصور هاشمی

Friday 13 July 2007

تاملاتی در باب پديده معلوليت


تا حدود چهار دهه پيش معلولان از جمله شهروندان درجه دو در كشور های غربی محسوب می شدند. علت اين امر ساختار اجتماعي، ذهنی و شهری اين جوامع بود كه امكان زيست مستقل را به اين افراد نمی داد . اما در دهه های 60 و 70 ميلادی اولين جنبش های معلولان تحت تاثير ديگر جنبش های حقوق مدنی نظير جنبش سياهان و زنان شكل گرفت. اين جنبش در ابتدا بيشتر به شكل گردهمايی های معلولان جهت تبادل تجارب بود. اما به مرور ايده اصلی آن به تغيير كليشه های اجتماعی در مورد معلولان، كمپين برای دفاع از حقوق مدنی آنان و بهبود قوانين مدنی تغيير يافت. عموما تلاش و تصميم گروهی از دانش آموزان معلول برای وارد شدن به دانشگاه كاليفرنيا در دهه 60 ميلادی را نقطه آغاز و زمان تولد جنبش معلولان می نامند. جنبش معلولان موفق به كسب نتايج مهمی در صحنه اجتماع و ذهنيت مردم شده است، به شكلی كه امروزه هر اقدامی در جوامع غربی با نگاه و توجه خاص به معلولان صورت می گيرد. از مهم ترين دستاورد های اين جنبش كه مبتنی بر فلسفه زيست مستقل برای معلولان است تصويب قانون معلوليت در آمريكا در سال 1990 بوده است

در ادامه اين نوشته به 2 نوع نگاه فلسفی به پديده معلوليت اشاره خواهم كرد. نگاه سنتی به مقوله معلوليت كه تا پيش از تصويب قانون 1990 رواج داشته است را عمدتا 'مدل طبي' می نامند. بنابراين نگاه، فرد معلول كسی است كه ميزان سلامت او پايين تر از خط سلامت افراد نرمال قرار می گيرد. در اين جا فرض آن است كه نوع و گونه انسان بنابر واقعيت های بيولوژيك دارای مرز مشخص و ثابتی برای سلامتی است. اين مرزکه كاملا عينی است افراد نرمال را از افراد غير نرمال جدا می كند. به عنوان مثال زيست شناسی به ما می گويد كه ديد انسان نرمال فلان ميزان است، آن گاه هر كس كه صاحب چنين ميزان ديدی باشد نرمال و هر كس كه نباشد معلول خواهد بود. پيش فرض اين نگاه به معلوليت آن است كه جدا سازی معلولان از افراد نرمال امری كاملا عينی و فارغ از جنبه های اجتماعی است. لذا پزشكان تنها گروه صاحب صلاحيت برای تعيين افراد معلول هستند. به زبان فنی تر معلوليت يك 'نوع طبيعي' است و افراد معلول بنابر ملاك های عينی كه همانا ويژگی های ذهنی و بدنی آن ها است، فارغ از هرگونه بستر و زمينه اجتماعي، در اين رده قرار می گيرند

امروزه اجماع عمومی ميان نظريه پردازان نفی مدل طبی و روی آوردن به 'مدل اجتماعي' است. پيش از پرداختن به اين مدل بد نيست يكی از اشكالات مدل طبی را بررسی كنيم. تعيين خط فاصل برای جدا كردن افراد نرمال از غير نرمال صرفا از علوم زيستی بدست نمی آید. در اين جا علاوه بر واقعيات زيستی به نوعی قضاوت و داوری نيز نيازمنديم. قضاوتی كه به ما می گويد كدام كاركرد برای نوع بشر طبيعی وکدام كاركرد غير طبيعي است. به عبارت ديگر، در اين جا علاوه بر زيست شناسی به یک نظام ارزيابی هم نياز داريم. و دقيقا همين جا است كه مدل طبی عينيت و علميت خود را از دست می دهد. چرا بايد فلان ميزان ديد چشم را خط فاصل افراد نرمال از غير نرمال گرفت؟ آيا صرفا چون اكثريت مردم چنين ميزان ديدی دارند؟ به عبارت ديگر، چرا بايد افرادی كه از اكثريت آماری جامعه آماری متمايزند را غير نرمال دانست؟

اكنون به سراغ مدل اجتماعی برويم. نكته اصلی در اين مدل آن است كه ميزان كارايی و بهره ای كه ما انسان ها از اندام و توانايی های خود می بريم علاوه بر ويژگی های شخصی ما به اجتماعی كه در آن زندگی می كنيم نيز وابسته است. در نظر بگيريد كه فردی دارای سيستم خاصی از حركت است و امكان بالا رفتن از پله ها را ندارد. اين فرد در جامعه ای كه ساير افراد آن برای بالا رفتن از ارتفاع صرفا از پله استفاده می كنند معلول به حساب می آيد، اما در جامعه ديگری كه افراد از آسانسور يا سطح شيب دار استفاده می كنند متمايز از بقيه نخواهد بود. به عبارت ديگر نكته آن است كه افراد دارای طيف وسيعی از توانايی های فيزيكی هستند. اين كه كدام سطح از اين توانايی ها نرمال به حساب آيد و كدام يك نشانه معلوليت باشد توسط اجتماعی كه فرد در آن می زيد معلوم می شود. فرد نابينا در ايران معلول مطلق است چون هيچ امكانی برای حركت او در خيابان نيست، اما درکشوری غربی به مدد سگ های مخصوص و علايم بريل و ساير امكانات به آن درجه معلول نيست

اكنون با داشتن چنين نگاهی به معلوليت به سادگی می توان نتيجه گرفت كه تك تك ما، و در واقع جامعه ما، در این تصميم كه چه كسی معلول و چه كسی نرمال است شریکیم. (به زبان فنی تر معلوليت نه يك نوع طبيعی بلكه يك برساخته اجتماعی است.) اين جا است كه تك تك مهندسان، معماران، قانون گذاران و افراد عادی تكليف اخلاقی می يابند تا با اتخاذ تصميماتی كمترين افراد را در گروه معلولان قرار دهند. معلوليت امری نيست كه بدون دخالت ما در طبيعت موجود باشد. ما معلوليت را می سازيم، و لذا اخلاقا موظفيم تا آن جا كه ممكن است كمترين تعداد افراد را در گروه معلولان قرار دهيم

پی نوشت: انگيزه اين نوشتار نبود پلكان برقی و آسانسور در برخی ایستگاه های متروی تازه تاسيس تهران بود كه گروه زيادی از پير و جوان را به رده معلولان تهرانی افزوده است! جز ابراز تاسف چه می توان گفت؟ ح. ش

Wednesday 11 July 2007

دو خبر


اول آن كه انجمن حكمت و فلسفه با همكاری شهر كتاب مراسمی تدارك ديده است برای بزرگداشت دكتر يحيی مهدوی بنيانگذار گروه فلسفه دانشگاه تهران. مراسم يكشنبه 24 تيرماه ساعت 16 است در محل انجمن در خيابان آراكليان در تهران. اين هم پوستر اين مراسم

دوم آن كه در ادامه برنامه سوفيا (فرديد، شبستري) يك جلسه هم اختصاص داشته است به بررسی آثار مصطفی ملكيان با حضور حسين كاجي. اين هم فايل های اين برنامه. سعی می كنم تا مدتی ديگر فايل های برنامه های مربوط به دكتر سروش و شريعتی را هم بگذارم. البته اين كار فعلا منوط است به همت يكی از علما كه از ايران اين لطف را برای من بكند، و علما هم كه حوض بلورند
5 ملكيان 1- ملكيان 2- ملكيان 3 - ملكيان 4 - ملكيان

Tuesday 10 July 2007

حاج آقا موبایلچی و پسران

موبايل از جمله كالاهايی است كه سرعت تغيير تكنولوژی در آن بسيار بالا است و شركت های ارائه دهنده خدمات آن در رقابتی شديد برای عرضه محصولاتی جديدتر با قيمتی كمترند. بازاريابی اين شبكه ها و خلاقيتی كه به كار می برند برای من هميشه جالب بوده است

چند سال پيش با يكی از اين شركت ها كه از قضا تازه تاسيس و به دنبال جلب مشتری تازه بود قراردادی بستم. نكته جالب قرارداد كه آن موقع در نوع خود جديد بود آن بود كه من هر ماه پولی را در عوض خدماتی كه از شركت می گرفتم می دادم، اما در انتهای مدت قرارداد كه معمولا يك ساله هم بود شركت كل پول من، يا درصد بالايی از آن را، به من پس می داد. به اين نحو در مدت يك سال من عملا پولی برای خدمات موبايل نمی دادم اما شركت هم در عوض از سود پول من و هزاران مشتری ديگر مثل من استفاده می كرد و با آن به توسعه شبكه اش می پرداخت. چيزی مثل رهن خانه در ايران كه اصل پول شما ثابت است اما صاحب خانه از سود پول شما استفاده می كند

مدتی بعد نكته ديگری نظرم را جلب كرد. هر وقت كه ما به قسمت خدمات مشتركين اين شركت زنگ می زديم اپراتورهايی با لهجه غليظ هندی جواب می دادند. اوايل عادی به نظر می رسيد چون در انگليس هندی كم نيست. اما بعدا با تكرار قضيه كم كم برای من سوال ايجاد شد. جالب آن كه يك بار كه زنگ زدم و می خواستم قرارداد را كنسل كنم اپراتور پرسيد اهل كجا هستی و وقتی فهميد ايرانيم با همان لهجه هندی چند كلمه ای فارسی هم بلغور كرد. تا اين كه بعدتر فهميدم اين شركت ها تمام بخش های خدماتی خود را به خارج از انگليس منتقل كرده اند. يعنی وقتی كه ما شماره واحد خدمات را می گرفتيم وصل می شديم به جايی در هند يا آفريقای جنوبي. دليل اين كار هم واضح است. يك كارگر ساده در اين جا طبق قانون برای هر ساعت كار بايد چيزی بيش از پنج پوند بگيرد. اگر شيفت كاری او روزی هشت ساعت باشد دستمزد او روزی 40 پوند خواهد بود كه به حساب ما يعنی تقريبا 70 هزار تومان. اين پول در كشوری مثل ايران يا هند چيزی در حد حقوق يك هفته تا ده روز يك كارگر ساده يا اپراتور است. پس بی دليل نيست كه چنين شركت هايی قسمت های اصلی و مديريتی خود را در انگليس نگه می دارند و بقيه را به كشورهايی كه درصد بيكاری در آن ها بالا است و از مزيت نسبی دانستن زبان انگليسی هم بهره مندند می فرستند. اين كار در واقع ادامه انقلابی است كه در دهه 80 ميلادی در كشور های غرب اروپا رخ داد و آن ها صنايع سنگين و بخش های كارگری را از كشورهای خود به ديگر نقاط جهان صادر كردند و در عوض صرفا بخش های مديريت و سرويس را نگه داشتند

اما چند وقت پيش با آخرين مدل بازاريابی موبايل روبرو شدم. شركتی در هنگام قرارداد نه تنها از شما پول نمی گيرد بلكه بسته به نوع قرارداد پول نقدی هم به شما می دهد. مثلا برای يك قرارداد معمولی شما ممكن است 60 پوند پول نقد بگيريد بدون اين كه در آن لحظه پولی بدهيد. البته شما ماه به ماه هزينه های خود را خواهيد داد، و پول اوليه را هم لابلای اين پول ها به شركت بر می گردانيد، اما گرفتن پول در هنگام قرارداد از لحاظ روانی اثر جالبی دارد. انگار كه اين شركت ناخود آگاه به ما می گويد هر وقت بی پول شدی و كفگيرت ته ديگ خورد بيا پيش من. من هم بهت خدمات می دهم و هم پول نقد. تو هم هر وقت پول دستت آمد ماه به ماه پول من را برگردان. آخر مرام و مشتری داري، عينا يك كاسبكار مومن و مسلمان در بازار سنتی تهران! ح. ش

Saturday 7 July 2007

يك روز با يك مجسمه ساز


امروز فرصت يگانه ای دست داد تا با يك مجسمه ساز محلی كه شهرتی جهانی هم دارد نيم روزی را صرف كنيم. همراه با خانواده اش ما را به تماشای چند تا از كارهای چوبيش كه در يكی از كالج های مسيحی نزديك ما است برد و در مورد كارها برايمان توضيح داد

من اول بار با كار های فنويك لاوسن حدود پنج سال پيش آشنا شدم، وقتی كه برای اولين بار به كليسای جامع شهرمان دورهام رفتم. كاری چوبی از او در اين كليسا هست به نام 'پيكره مريم سوگوار' (عكس زير). كار بی نهايت ساده و در عين حال مفهومی است. هم مريم ايستاده و هم مسيح بر روی زمين افتاده تكه ای از درختی كهن سال هستند با تناسب اندامی غير معمول. جنس چوب، زمختی آن، ابعاد كار و غمی كه در كل كار هست من را عاشق اين كار كرده بود. بارها به عشق ديدن آن به كليسا رفته بودم. چيزی كه در اين كار برای من جالب بود آن بود كه نوعی 'طبيعی بودن' را می شد در آن ديد. مسيح و مريمش از جنس چوب ساده بودند، معمولی و زمخت. انگار كه تكه ای از طبيعت دور و اطراف ما. هر چوبی می تواند يك مسيح باشد

امروز فنويك توضيح داد كه اين كار او لزوما كاری مذهبی نيست، همان طور كه خود او هم خيلی مذهبی نيست. اين كار تم قديمی مادر و فرزند است و اگر خارج از كليسا و مثلا كنار رودخانه نصب شود می تواند كه تداعی كننده سوگ مادری بر فرزند از دست داده اش شود. چندی پيش شنيدم كه يكی از نمازخانه های واتيكان كار ديگری از او را خريده و آن را نصب كرده است

امروز اما چند كار ديگر از او را ديديم. اولی (عكس های زير) 'فرياد' نام دارد، و يكی از زن های آن همان فيگور و حالت تابلوی فرياد اثر مونك را گرفته است. فنويك گفت كه كار را با تاثير از رنج مردم در ويتنام ساخته. مجسمه چوبی است و متشكل از چند پاره. يكی كودكی بی پناه كه نمی داند به كجا پناه برد، يكی كودكی كه بر دوش مادر فرياد كش جا دارد، ديگری كودكی كه در انفجار منهدم شده و حفره ای در بدنش ايجاد شده و ديگری كودكی در حال فرار. همه چوبی با رنگی تيره. كل كار بسيار تاثير گذار است. فنويك گفت كه در حين اين كار بوده كه با جريان مد روز مجسمه سازی در آن روزگار كه به سوی هنر آبستره و نظريه هنر برای هنر پيش می رفته خداحافظی كرده و كارش را بيشتر جنبه بيانی داده است. يعنی سعی كرده كارش علاوه بر فرم و فضا به چيزی ورای خود هم اشاره داشته باشد. نكته جالب در اين كار اين كه بعد از سال ها وقتی جنگ عراق می شود و فنويك دوباره كودكی جنگ زده را می بيند كه اين بار با دست های قطع شده می دود دست های كودك دونده در اين اثر را پس از سال ها می برد و در واقع اثری ديگر خلق می كند

كار ديگر (عكس زير) تركيبی است از پيكره مسيح با صورت دختر فنويك كه روزگاری توسط پليس بازجويی شده و موهای او را كشيده اند. اين كشيدن موها و ضربه به صورت در صورت مسيح هم ديده می شود. گفت كه اين كار نشان می دهد چگونه او از ايده های مذهبی شروع كرده اما به سمت كاری سكولار پيش رفته است. مجددا اگر كار جايی خارج از كليسا باشد می تواند كه كلا اثری غير مذهبی تلقی شود. وقتی فنويك اين كار را توضيح می داد با انگشت به منحنی های چوب دست می كشيد. دستی كه انگار صدای انحنا را می فهمد. گفت كه در هنگام ساخت، چوب هم خودش بخشی از كار را می سازد و در واقع مجسمه ها تركيبی است از ايده های هنرمند و ايده های مخفی در خود درختان. فنويك كار با چوب را دوست دارد چون هر درختی تاريخی كهن پشت سر دارد، گذشته را با خودش حمل می كند و پاره ای از طبيعت است. پس بی دليل نبوده كه شاگرد او به مناسبت بازنشستگی اش به او كنده درختی پانصد ساله هديه داده است


كار زير هم كه باز چوبی است چند زن را نمایش می دهد و این کودک بی پناه را که میان آن ها پناه داده شده است

فنويك آدم عجيبی است. حاضر به نشر كارهايش، چاپ كتاب در مورد خودش يا حتا تكميل سايت يا بروشوری در مورد كارهايش نيست. وسواس عجيب هنری دارد. اصولا می گويد بعضی كار هايش ارزش ندارد و مايل به نگه داشتن آن ها نيست. دخترش تلاش می كند كمی جنبه عمومی كارها را بيشتر كند. سايت زير به اين منظور طراحی شده هر چند هنوز ناقص است و از طرف خود فنويك هم تمايل چندانی برای تكميل آن ديده نمی شود . روز خوب و بياد ماندنی بود. ح.ش

Friday 6 July 2007

دايی شدن چه آسان


دايی شدن چه آسان، آدم شدن محال است! اين هم خواهر زاده يك روزه بنده، نگار خانم كه از همين اول با ديدن دنيا كف كرده و داره شکلک در می آره. شرمنده اگر يك كم شبيه پدرشه، فكر كنم بزرگتر بشه بهتر بشه حتما!! (مخلص آقای پدر، شوخی بود ها!!) ح. ش

Monday 2 July 2007

خاله زنك های جهان متحد شويد

ديروز ما بالاخره به ملتی برخورديم كه روی ايرانی ها را هم سفيد كرده اند. در اين مدت از شهين خانم و مهين جون زياد شنيده بوديم كه ديگه كم كم وقتشه يك كوچولو بياد توی زندگی ما، و ديگه ما كم كم داره سن مون می ره بالا و بچه چسب زندگيه و زندگی بی بچه شيرينی نداره و از اين قبيل. البته چنان كه افتد و دانی اغلب شهين جون و مهين جون خودشون دل خوشی از شوهر و بچه ها ندارند ولی با كمال اخلاص همه را توصيه به ازدواج و افزايش ابعاد خانواده می كنند
البته در اين ميان آقا هوشنگ و جناب كتل ميان هم بيكار نبوده اند و گه گاه در مجالسی مردانه حال كوچولو را پرسيده اند و طبق اطلاعات موثقی كه از اداره ثبت احوال بريتانيا داشته اند فرموده اند كه اگر ما يك كوچولو بياوريم اتوماتيك پاسپورت بريتانيايی هم می گيريم و يك شبه ره صد ساله می رويم. و فقط تصور كن كه روزی بچه من به سبك باباش بزنه تو نخ فلسفه و از من بپرسه بابا تو برای چی من را به دنيا آوردي؟ و من بگم عزيزم خدا تو را به ما داد تا ما انگليسی شويم، اين حكمت خدا بود
بله به هر حال از فاميل و دوست و اطراف و اكناف زياد به ما رسيده بود كه ديگه كم كم بچه لازمه و دوستان زيادی زحمت كشيده بودند و هزينه تلفن از راه دور را پرداخت كرده بودند كه از ايران تماس بگيرند و ياد آوری كنند كه بدويد كه وقت تنگ است . اما خوب گمان بر اين بود كه اين خصلت قوم برگزيده آريايی است و بقيه ملل از اين نقيصه مبرا هستند. اما ديروز در يك مهمانی اين گمان هم باطل شد
بنده مثل آدم گوشه مجلس نشسته بودم و از زور بی مصاحبی عكس های دوربينم را مرور می كردم كه خانمی هندی تشريف فرما شدند و فرمودند شما چرا بچه دار نمی شويد؟ من اول تعجب كردم، حتا راستش را بخواهيد خجالت كشيدم و قرمز شدم. از دستپاچگی بلند شدم ايستادم و لبخند زدم. خام هندی كه نه فكر كنيد از عوام الناس، بلكه استاد رشته تاريخ در هند بود فرمود كه من از سحر پرسيده ام كه چرا بچه نداريد، او هم گفته من حرفی ندارم از حسين بپرس. من شصتم خبر دار شد كه سحر داشته با كسی حرف می زده و خواسته اين را از سرش باز كند فرستاده پيش من. و گرنه می دانستم كه شرايط سحر برای بچه از محالات عقلی است: اين كه من خودم بچه را به دنيا بياورم، نظافت و غذايش هم با من باشد و بعد هفته ای دو ساعت بعد از اين كه بچه شير خورد و آروغ زد بچه را بفرستم پيش مامانی كه جفتكی بزند وباز بيايد پيش آقا جون
خلاصه ما خدمت خانم هندی عرض كرديم كه مسئوليت است و سنگين است و از اين جواب های كليشه اي. اما ديديم نخير افاقه نمی كند. فرمودند كه شما در مقابل پدر و مادر هم مسئوليت داريد و اصولا زندگی يعنی مسئوليت و نمی شود از آن فرار كرد. آدم های بی بچه خودخواهند اما بچه كه بيايد شما همه چيز را برای كس ديگری می خواهيد. ديدم نخير قضيه دارد ابعاد اگزيستانس می گيرد. خوش بختانه سحر آمد. از خانم هندی اصرار و از ما انكار. فرمودند شما بچه بياوريد اگر نخواستيد بدهيد من بزرگ می كنم. شوخی نمی كنم، عينا همين را گفت. بعد گفت شما ها خيلی فكر می كنيد. فكر زياد كار را خراب می كند، بايد زود عمل كرد
بنده از همان بغل خزيدم كنار و رفتم سمت ديگر مجلس و با آقايی چينی كه به زحمت انگليسی حرف می زد هم كلام شدم. صحبت از حجاب زنان در ايران شد و اين كه فرمودند در آن گرما زن ها چطور چادر مشكی می پوشند و اين كار اصلا لازم نيست. و حالا از ما اصرار كه همه هم آن چادر مشكی را نمی پوشند و از ايشان انكار كه نخير ايشان عكسی از زن های ايرانی ديده اند سر اندر پا مشكي. البته نهايتا معلوم شد كه عكس زن های پليس را ديده اند. خلاصه حضرتشان با آن سابقه درخشان چين در حقوق بشر اندكی از حقوق بشر در ايران انتقاد كردند كه عرض شد شما دعا كنيد ايشالا درست ميشه. بعد صحبت كشيد به اين كه بچه داريد يا نه كه عرض شد خير
و حالا باز سر قضيه باز شد. ايشان آرزويش آن بود كه بجز اين يكی كه دارد يكی ديگر هم داشته باشد. اما نه در چين داشتن دو بچه راحت است، نه آن ها ديگر جوانند و نه وقت دارند. و باز از ايشان اصرار كه ديگه وقت كوچولو شده و از ما انكار
من اين يكی را هم لايی در رفتم و رفتم خدمت يك خانم كره ای خوش پوش كه تازه از كليسا برگشته بود و دير هم رسيده بود. پرسيدند كه برنامه چيست. عرض شد كه درس تمام است و به زودی عازم ايرانيم و احتمالا كار شروع می شود. فرشتگان شاهدند كه بی مقدمه گفت خوب حالا كه كار داری و جوان هم هستی ديگر می توانيد بچه داشته باشيد
نمی دانم من ديشب زيادی نور بالا می زدم يا مردم حرفی برای گفتن نداشتند. اما خلاصه كه ديدم اين ها روی ايرانی ها را سفيد كرده اند. حداقل من به شخصه در ايران خانمی را نديده ام كه به من بگويد چرا بچه دار نمی شوي. خانم ها ممكن است به هم بگويند اما اين همه اصرار و انكار برايم عجيب بود
البته هر كس عقيده ای دارد. من هم گرچه بچه نيستم، اما بچه ها را دوست دارم. ولی آقايان، خانم ها، دوستان، رفقا گر چه اين موضوع به شما ربطی ندارد اما دليل بنده برای پدر نشدن وجودی است. بنده حداقل رضايتی از شرايطی كه در آن زندگی می كنم ندارم. نه اين كه پول ندارم. شرايطم را به عنوان يك انسان دوست ندارم. دوست ندارم صفات و خصلت های خودم را در يكی ديگر هم تكثير كنم و پيشاپيش شخصيت او را با ژن هايم به مقدار زيادی شكل دهم
حقيقتش آن است كه اگر روزی بچه من به من بگويد معلم دينی ما گفته كه شیطان هست و خيلی هم مکار است، نظر تو چيه؟ من هيچ جوابی ندارم بدهم . هر كس برای زندگيش دلايلی دارد. نمی دانم شايد برای خيلی ها بچه عنصر اصلی زندگی است. اما برای من چنين جسارتی محال است. من جرات تكثير خودم را ندارم. لطفا سوال نفرماييد، توقف بيجا مانع كسب است. ح. ش